ساعت ۱۱ شب.با جسمی خسته.
اهنگه با لهجه ایتالیایی توی گوشم میخوند که از ازمایشگاه زدم بیرون
بارون میبارید.کم اما با ضربه.
چشمامو بسته بودم و غرق در صدای اهنگ.
پیش میرفتم به سمت دریا
به سمت سیاهی دریایی که پشت درختای مرموز پنهون شده بود
بارون میخورد به صورتم و پیش میرفتم سمت خونه.سمت لونه
توی ذهنم صدای گفت.سلام به تنهایی.
سلام به تنهایی هر سال یک جور تازه.هر روز در دل قصه ای تازه
درباره این سایت