شب گفتم همه کارا رو انجام بدم.

لباسا رو ریختم تو لباسشویی طبقه بالا.طبق معمول پودرو نکشیده بود تو.بعدم که خشک کنش نصف لباسا رو نم دار تحویل  داده بود.

صبح با صدای اشپزی های تو هال از خواب پریدم.ساعت 7 بود هنوز!

حالا دلم اشوبه.

دلم اشوب خبراییه که منتظرشونم.

اشوب گزارشایی که باید تحویل بدم.

بعد یاد تو میفتم.

بعد میترسم که ادم بزرگی نباشم.یعنی در واقع میترسم که ادم کوچیکی باشم.

میترسم که بار بشم نه یار.

بعد همه چیز مبهم و تار میشه.

من میترسم.

من خیلی میترسم.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها