مقاله علمی



۱. یه صحنه هایی تو بعضی فیلما میبینیم.

حتی بیشتر تو فیلمای طنز.

اما اون دیالوگا اون صحنه ها شاید اون لحظه خنده دار باشه اما یه عمقی داره که تا مدتها و شاید تا همیشه توی ذهن ادم میمونه.

یکیش یه صحنه از سریال در حاشیه بود که مهران غفوریان یه مدرک داغون پزشکی از فیلیپین داشت و بالاخره تونست بعد سالها با سحر زکریا ازدواج کنه

اولین روز بعد عروسیشون زنش گفت بیا با هم فکر کنیم در مورد فلان چیز.

مهران غفوریان با همون لحن طنز خل و چلش گفت "وای چه هیجان انگیز.من تا حالا دو نفری فکر نکردم."

معنی این جمله رو کسی میدونه که تمام عمرش جامعه اش و خانوادش و سرنوشتش ازش خواسته که مستقل باشه و راهشو پیدا کنه.این هم خوبه و هم بد.

یه صحنه دیگش وقتی بود که رابعه اسکویی به یکی گفت ما خیلی بلاتکلیفیم بیا از بلاتکلیفی در بیایم

امروز بعد مدتها اون شعره یادم اومد که میگه "مرا کیفیت چشم تو کافیستریاضت کش به بادومی بسازه."

فکر کردم که واقعا ریاضت کش هم نمیتونه تا همیشه با بادوم سرگرم باشهکیفیت چشمت هم کافی نیست.از یه جایی به بعد کیفیت چشمت یه تکرار ناکافی و کمهخیلی کم.خیلی کمادم از وعده دادن به خودش هم خجالت میکشه از یه جایی به بعد.نمیخواد اعتبار خودش جلوی خودش زیر سوال بره.همینه که سخت میکنه کارو.


۲. من باید مواظب باشم که دنیام خاله زنکی و سطح پایین نشه.نباید قاتی ادمایی بشم که هی برا بقیه نسخه پوششی و ارایشی و شخصی میپیچن.حتی برای فرار از یکنواختی هم نباید بذارم این ادما تو دنیام پررنگ بشن یا بهم نزدیک بشنمن کلی سختی کشیدم تا دنیامو از این خزعبلات خالی کردم


هی این چند روز به دوستم میگفتم یعنی هیچ کی نمیخواد به ما هدیه ولنتاین بده.

اونم میگفت کشتی ما رو با این ولنتاین.

امروز عصر که داشتم تو حیاط رد میشدم و ظرف چند دقیقه دستم پر بود از هدیه هایی که تو حیاط برای ولنتاین پخش میشد.

دو تا عروسک.یه گلدون.سه تا شاخه گل.

غروب وقتی یکی از هم واحدی ها در اتاقم رو در زد و با خنده یه ظرف انگور بهم داد و گفت این به مناسبت ولنتاین

شب وقتی هم واحدی دیگه در اتاق رو زد و برام یه شکلات اورد و گفت ولنتاینت مبارک

من همه رو گذاشتم به حساب تو.

که تو از من دور نیستی.

که تو این روزا کنارمی انگار.

که گرمه دلم به حس بودنت.



۱. سرمو میچرخونم و توی اینه چشمم میفته به چشم خودم

من فدای چشم و ابروی قشنگت بشم


۲. بند بالا از عوارض تنهاییه یا شایدم از عوارض ایمان به اینکه جوونی ارزشمنده و گذرادوستم بهم گفته بود چند سال پیشگفته بود هر وقت خودت رو تو اینه میبینی باید بابت جوونی و زیبایی ناشی از جوونی شکر بگی.


۳. تو فیلمه اقاهه گفت من اونم که تنهاست.من اونم که تنها میمونه


1. من خیلی وقتا کنار گلدونای اون مغازه ژاپنیه میخکوب میشم

اینقدر غرق نگاه کردن میشم که غافل میشم.

اما هیچ وقت جرات خریدنشونو ندارم.

همون دو باری که گلدون از این ور اون ور دستم رسید و اخرش خشک شدن برای تجربه کافی بود.

من نمیخوام سهم یه گل از کل زمین و خورشید تنها یه مشت خاک و یه سوسوی گاه و بیگاهِ نور باشه.

من یک گل میخوام که اصیل و سر جای خودش باشهریشه در اعماق زمین و چشماش به ابی بیکران اسمون.

به قول اون اقاهه، من میخوام شبا که از پنجره بیرونو نگاه میکنم ماه رو کامل و تمام ببینم نه نصفه و نیمه


2. وقتی آخر قصه ها معلوم میشه تازه میفهمی شبیه قصه های قبلی بودن.اما باید حواست رو جمع کنی قبل از رسیدن به آخر قصه.

من در خشت خام چیزهایی میبینم که دلم رو به درد میارهمن نباید یادم بره.اما چه طور؟


۱. هم خونه کره ای یه غذایی میپزه که از دور بوی لنت سوخته ی ماشین میده اما از نزدیک خیلی اشتها برانگیزه بوش!! یه سس هات پات هم دارن که از دور اشتها بر انگیزه اما از نزدیک بوی لنت سوخته ی ماشین میده :)


۲. کوکوی سبزی امشب بی نظیر شدشامم رو خوردم و بقیه اش رو گاز بوداومد گفت این بوی خوب از چیه؟ گفتم بیا بهت یه لقمه بدم بخور ببین دوست داری.خیلی دوست داشت.

بعدم بهش خرما دادم.گفت اسم اینا چیه؟ چه جوری بخورم؟

گفتم فقط توش هسته داره مواظب دندونت باش.

با احتیاط خورد و گفت چه عجیبه که این یه جور میوه است!


۳. دیشب رفتم ماجرای اشنایی عبد .ال. حمید ر.ی. گ.ی با همسرش رو توی اینترنت خوندم و تماما دود از کله ام بلند شدقبلش هم فیلم رو به رو شدن مادر زنش باهاش بعد از دستگیریش رو دیده بودمقبل تر هم وقتی بچه مدرسه ای بودم دیده بودم که همه جا خبر پخش شده که یه گروهی تو دوراهی توی بم یه اتوبوس ادمای مسافر رو گرفتن و

همه اینا رو به هم وصل کردم توی ذهنم و در مورد خانواده زن این آدم چیزی به ذهنم نرسید.به تاوان کدوم خطا و کوتاهی یا با کدوم قضا و قدری ادم باید گرفتار چنین قصه ای بشه؟




نشسته بودم سر کلاس که مثلا راجع به یه موضوع علمی که کنجکاورم چیز یاد بگیرم.

استاد با دقت فرمولا رو رو تخته مینوشت و سیر علمی مبحث رو توضیح میداد

من اما دلم بی قرارهزار دعا رو لبم.

سرمو انداخته بودم پایین و فکر میکردم.

خدایا.شاید تو دنیای من احتمال یه اتفاقی ده درصد هم نباشه.

اما برای تو این طور نیست.

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان.باشد کز آن میانه یکی کارگر شود.


۱. یه صحنه هایی تو بعضی فیلما میبینیم.

حتی بیشتر تو فیلمای طنز.

اما اون دیالوگا اون صحنه ها شاید اون لحظه خنده دار باشه اما یه عمقی داره که تا مدتها و شاید تا همیشه توی ذهن ادم میمونه.

یکیش یه صحنه از سریال در حاشیه بود که مهران غفوریان یه مدرک داغون پزشکی از فیلیپین داشت و بالاخره تونست بعد سالها با سحر زکریا ازدواج کنه

اولین روز بعد عروسیشون زنش گفت بیا با هم فکر کنیم در مورد فلان چیز.

مهران غفوریان با همون لحن طنز خل و چلش گفت "وای چه هیجان انگیز.من تا حالا دو نفری فکر نکردم."

معنی این جمله رو کسی میدونه که تمام عمرش جامعه اش و خانوادش و سرنوشتش ازش خواسته که مستقل باشه و راهشو پیدا کنه.این هم خوبه و هم بد.

یه صحنه دیگش وقتی بود که رابعه اسکویی به یکی گفت ما خیلی بلاتکلیفیم بیا از بلاتکلیفی در بیایم

امروز بعد مدتها اون شعره یادم اومد که میگه "مرا کیفیت چشم تو کافیستریاضت کش به بادومی بسازه."

فکر کردم که واقعا ریاضت کش هم نمیتونه تا همیشه با بادوم سرگرم باشهکیفیت چشمت هم کافی نیست.از یه جایی به بعد کیفیت چشمت یه تکرار ناکافی و کمهخیلی کم.خیلی کمادم از وعده دادن به خودش هم خجالت میکشه از یه جایی به بعد.نمیخواد اعتبار خودش جلوی خودش زیر سوال بره.همینه که سخت میکنه کارو.


۲. من باید مواظب باشم که دنیام خاله زنکی و سطح پایین نشه.نباید قاتی ادمایی بشم که هی برا بقیه نسخه پوششی و ارایشی و شخصی میپیچن.حتی برای فرار از یکنواختی هم نباید بذارم این ادما تو دنیام پررنگ بشن یا بهم نزدیک بشنمن کلی سختی کشیدم تا دنیامو از این خزعبلات خالی کردم


۰. دوستم مادر پدرشو اورده بود واحدمون که با هم شام بپزن و بخورن.طبق معمول بقیه چشم بادومیا چشماشونو مییدن که مثلا حرمت بیشتر حفظ شه اما خوب نمیدونستن تو فرهنگ ما این خوب نیست

۱. وسط کار زنش زنگ زد.تصویری.

گوشی رو جواب داد

من با خجالت و اشاره گفتم میخواید من برم پشت در تا صحبتاتون تموم شه

گفت نه و دوربینو چرخوند سمت من و برای خانومش گفت با الهام اشنا شو.داشتیم یه بحث جالب علمی میکردیم.

زنش یه حس ارامش خوبی داشت.

براش دست ت دادم.

۲. از خستگی کلی خوابم برده بود.بعد رفته بودم شیر خریده بودم.مایه ماست رو زده بودم و شیرو پوشونده بودمقورمه سبزی رو اماده کرده بودم و زیرش رو خاموش کرده بودملباسا رو شسته بودم و چیده بودم تو کشواتاقو جارو کرده بودم و ظرفا رو شسته بودم



هوا خیلی سرد و بارونی بود.

من خیلی خسته بودم اما با صدای زنگ موبایل از خواب پا شدم.

به زور خودمو از رخت خواب کندم و اماده شدم و رفتم ایستگاه اتوبوس.

بالاخره بعد کلی گشتن و همراهی گوگل مپ رسیدم.

ساعت 2 کارم تموم شد و تا حدود 3 بعد از عوض کردن چند تا اتوبوس و مترو برگشتم.

نهارمو خوردم و گفتم یه کم چشمامو ببندم و بعد بدو برم دانشگاه.

چشمامو که باز کردم خورشید داشت میرفت پشت کوها.

بین این همه کار سه ساعت خوابیدن خیلی ظلمه.

خداوندا


عصر رفته بودم سر راه در زده بودم که بچه اش رو ببینم.
گفته بود بچه ام اومده دانشگاه.
در که باز شده بود گفته بودم سلام اتو.
اومده بود بغلم و تند تند با انگلیسی نیتیو حرف زده بود.
گفته بودم این نقاشی روی تخته کار توئه؟
گفته بود اره یه زیگزاگه که میره تا بی نهایت
همون طور که بغلم بود پای تخته براش یه پرنده و یه جوجه پرنده کشیده بودم
گفته بود من عاشق پرنده هام.
گفتم اتو این کوله ی توئه؟
گفته بود اره.
کیفو باز کرده بود و دونه دونه زیپاشو بهم نشون میداد.
به قول خودش کاکلشن برگای درختش تو جیب جلویی بود.
یه پروانه کاغذی زرد گذاشته بود توی دستم و گفته بود keep it.
نگاهش کرده بودم و بعد از چند دقیقه گفته بودم دیدمحالا بذارش تو کیفت.
گفته بود نه مال توئه.نگهش دار
بعد کفشش رو پوشیده بودم پاش.
گفت مامانمو دیدی تا حالا؟
گفتم اره.یه بار.
گفت خوب بازم ببین.
تازه دوزاریم جا افتاده بود که مامانش دم در دانشگاه منتظرشونه و داره منو دعوت میکنه که برم ببینمش.
باهاشون رفته بودم.
از دم شیشه ماشین برای مامانش دست ت داده بودم.
انچنان با شوق پیاده شده بود و منو بغل کرده بود.
اونقدر گرم که حس کردم صد ساله دوستیم.
گفتم چه قدر شما گرم و مهربونید.
گفت مثل خودت
حالا تو قلب من یه پسر بچه ی بلوند و باهوش و یه زن مهربون خونه کردن.
عزیزم.
این روز سخت شیرین شد با شما.
عصر ناگهان توی لیست مخاطبای واتساپ من یه ادم خفن از اون سر دنیا بود که باهام قرار میذاشت که یه روز حرف بزنیم در حد چند دقیقه.میدونم شاید اصلا صحبت مفیدی نباشه.اما من توی کوچیکی خودم همینم زیاده برام.


شب گفتم همه کارا رو انجام بدم.

لباسا رو ریختم تو لباسشویی طبقه بالا.طبق معمول پودرو نکشیده بود تو.بعدم که خشک کنش نصف لباسا رو نم دار تحویل  داده بود.

صبح با صدای اشپزی های تو هال از خواب پریدم.ساعت 7 بود هنوز!

حالا دلم اشوبه.

دلم اشوب خبراییه که منتظرشونم.

اشوب گزارشایی که باید تحویل بدم.

بعد یاد تو میفتم.

بعد میترسم که ادم بزرگی نباشم.یعنی در واقع میترسم که ادم کوچیکی باشم.

میترسم که بار بشم نه یار.

بعد همه چیز مبهم و تار میشه.

من میترسم.

من خیلی میترسم.



1. ساعت ۸ صبح پا شدم و شسته رفته و اب و گلاب زده نشستم منتظر.

الان ۹ و نیمه و بعد ازین انتظار باید بدوم که به جلسه ده و نیم برسم

تا سحر چه زاید باز.

2. ساعت 11 و نیم و من جلسه دومی رو با اولی جابجا کردم که بهتر شه. وسط جلسه دومی برای جلسه اولی بهم زنگ زدن  و من نشنیدم.حالا نشستم منتظر تا باز بلکه زنگ بزنن.پاهام سر شد از انتظار.همی حالام پیام دادن برای جلسه سومی.من میترسم این وسط اگه لازم شه برم دست به اب و باز بیام ببینم زنگ زدن چه گلی به سر بگیرم


3. جلسه دوم زیبا و پربار تموم شد و حالا تو جلسه سوم.


4. جلسه سوم تموم شد و حالا پیش به سوی انجام خورده فرمایشات و چشم به فردایی که می اید.


چرا من امروز اینقد له و خسته و کوفته ام اخه؟

امروز که باید گزارش اماده بشه تا هر وقت که شده.

فردا دو تا جلسه حیاتی که از کله سحر شروع میشه.

پس فردا که اون جور.

خدایا نظری کن.


پ.ن. بعد از نوشتن این مطلب در حال حرکات کششی بودم که شنیدم باز مسابقه پرتاب عروسک هست.و کسی که شیرجه میزد و عروسکهای قشنگ را روی زمین جمع میکرد همین منِ خسته بود

عجبا از بشریت.


گفتم زنگ بزنم حرف بزنیم بلکه حالمون خوب بشه.

حرف زده بودیم و من بوی استرس به مشامم خورده بود

هی امید امدن روزهای خوب را داده بودم برخلاف همیشه که دهانم بسته بود.

هی بیشتر بوی نگرانی امده بود

کاش دلم بزرگتر ازینا بود.

کاش ساکت میموندم گاهی.



شادی یا غم اگه از حدی بزرگتر بشه نه میتونی به راحتی به کسی بگی و نه اینکه باید بگی.
بهتره شادی و غم های خیلی بزرگ رو تو دل خودت و با خدای خودت نگه داری.
آدمها هر چه قدر نزدیک.بهتره تو رو تو حضیض نبینن.
آدمها هر چه قدر نزدیک، نمیدونن توی لحظه های بی پایان خورد شدنت مثل یه گندم کوچولو زیر اسیاب زندگی چی گذشته تا بدونن برای یه شادی چه قیمت گزافی پرداختی
و همین طور تعریف و تمجیدهای از حدی بزگتر.و یا تحقیر و سرزنش های از حدی بیشتر و مکررتربهتره حتی یاد خودت هم زیاد نمونن و جدی گرفته نشنوقتی این همه سال گذشته از زندگی، تو خودت بهتر میدونی تو نه هیچ هستی و نه این همه

اینو همیشه یادت باشه


بالاخره بعد از کلی سر و کله زدن با دکتره که قرص اهن نمیداد چند ماه قبل قرص اهن رو خودم خریدم و مشکل سرگیجه حل شد.

حالا ده روزی هست که از مشکل خستگی مداوم و سبکی سر رنج میبرم.

من که اینقدر سعی میکنم غذای تازه بخورمخودم غذا میپزم.ورزش میکنمهمه مواد مختلف رو تو غذای هفتگی لحاظ میکنم.فعالیت میکنمسعی میکنم خوب بخوابم.

دیگه چه غلطی بکنم که اینقدر له و خسته و دردناک نباشم؟



تابستون بود یا قبل تر که برای اینکه سر به سر علی بذارم بهش میگفتم باید دوماد من بشی.بعد با همکاری بقیه براش توضیح میدادیم که دختر من قشنگه و کلی اسباب بازی داره و

اون هم داد و هوار که نمیخوام و ولم کنید و من از دوماد شدن بدم میاد و از دخترت بدم میاد و

دیشب یه هو گفت خاله دخترت رو نشونم بده.اول شوکه شدم بعد گفتم الان خونه نیستگفت خاله من فکرامو کردم و میخوام دومادت بشم

میگم با دخترم کجا زندگی میکنین؟

میگه یه خونه مربعی تو اتاقم درست کردم که اندازه دو نفر جا داره

من چه طوری نمیرم برات؟



حتما در وطن از حالا همه دارن به حالت ساسپند در میان و فکر و ذکرشون تزیین سفره هفت سین و خریدای نو هست.

من اما توی فکرم که اگه تا سه شنبه اینده جون سالم به در ببرم و بتونم گزارش رو تحویل بدم.

بعد باید برم دنبال چهار تا کار اداری.

بعد باید سه تا کار عقب افتاده رو ادامه بدم.

حس میکنم دچار افسردگی پس از زایمان شدم.چرا امروز اینقدر بی رنگه.




ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم

خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم

آن که می خواست برویم در دولت بگشاید

با که گویم که در خانه به رویش نگشودم

آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت

من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم

آنکه می خواست غبار غمم از دل بزداید

آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم

یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا

که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم


صبح که داشتم میومدم گفتم اون بالش عروسکیه هم تو اتاق کاربریدی نداره اما تو ازمایشگاه کاربرد داره چون حلقه میشه دور دست و میشه وقت خستگی سرت رو بذاری روش

حوصله نداشتم بذارمش تو کیسه و همینجوری زدمش زیر بغل.تصور کنید یه بالش صورتی به شکل خوک.

اومدم و دیدم که ای داد در ازمایشگاه خرابه و تا عصر کارت ریدر درست نمیشه.

اقاهه تعمیرکار گفت باید بری security دانشگاه و بگی بیاد فعلا با کلید درو برات باز کنه.

قبلش باید میرفتم جلسه.

رفتم بالش رو تحویل هم گروهیام دادم و رفتم جلسه.

بعدش اومدم بالش رو تحویل گرفتم و همه خندیدن که الهام مگه چه قدر میخوابی بالش اوردی.

بالش به بغل رفتم سکیوریتی اون سر دانشگاه.

بالش به بغل سوار ماشین سکیوریتی دور دانشگاهو چرخیدم.

بالش به بغل پسره برزیلی منو دیده و مزه ریخته که چه بالش صورتی قشنگی.

و اخرش بعد از ظهر با بالش صورتیم وارد ازمایشگاه شدم و اونقدر خسته ام که با دیدن بالش صورتی از حال میرم.

ابرو نموند دیگه.


پ.ن. من همون آدم عاقلی هستم که دیشب از فکر اینده ی دور خوابش نمیبرد غافل ازینکه امروزش روی هواست و اگه خوب نخوابه بیچاره است.


این هفته در هم نشینی با این خارجیها چیزهای جالبی شنیدم که خوب است یادداشت بشود.

 be careful about your plan to move to a new country.places get sticky.

همون خاک دامن گیر خودمون ایرانیا.

a small flaw in persian rug shows that it is genius

این خیلی جالب بود.گفتم فلان و بهمان توی گزارش طوری هستن که یکی بخواد گیر بده میتونهگفت یه نقص کوچیک توی بافت یه فرض ایرانی نشون میده که واقعا یه فرض دستباف اصله.

this software is a bitch

تصور کن.چون نرم افزاره اعصابشون رو خورد میکنه بهش میگن بیچ.


شاهکار جمله قصار هم میرسه به من که یه خوراکی خارجی ناشناس رو دادم به هم اتاقیم و وقتی گرفتش بهش گفتم چه خوب شد که قبولش کردی من خوشم نمیاد چیزای به درد بخور رو دور بریزم

بعد گفت چی؟

گفتم هیچ چی.

خوب بود که بلد نبود معادل فارسی جمله ام میشه اگه نخوری میریزیم جلوی گربه


این چند وقت هی دیدم یه سری سلبریتی و زنهای مشهور بعد از ازدواج تو مصاحبه شون گفتن: "من خیلی خوشحالم از انتخابم و . و هیچ وقت هم اصلا پول طرف برام ملاک نبوده"
درست همون لحظه که اشاره میکنی که پول ملاک انتخابم نبوده یا دنبال دکتر مهندس نبودم داری طرفو خراب میکنی.
چرا باید داد بزنی که پول نداره و پولشم مهم نیست؟
دکتر نیست و دکتر بودنشم مهم نیست؟
همین که میگی یعنی مهمه.
مثل این میمونه که یه مرد بنویسه من زنم رو دوست دارم چون اصلا خوشگلی برام ملاک نیست.این یعنی میدونم که خوشگل نیست.
این چه طرز تعریف کردنه اخه؟

ساعت ۱۱ شب.با جسمی خسته.

اهنگه با لهجه ایتالیایی توی گوشم میخوند که از ازمایشگاه زدم بیرون

بارون میبارید.کم اما با ضربه.

چشمامو بسته بودم و غرق در صدای اهنگ.

پیش میرفتم به سمت دریا

به سمت سیاهی دریایی که پشت درختای مرموز پنهون شده بود

بارون میخورد به صورتم و پیش میرفتم سمت خونه.سمت لونه

توی ذهنم صدای گفت.سلام به تنهایی.

سلام به تنهایی هر سال یک جور تازه.هر روز در دل قصه ای تازه



3 ساعت وقت دارم که گزارش رو سر و سامون بدم.
گزارشی که من رو پیر کرد کلا و خصوصا در هفته گذشته و اخرش نفهمیدم دردش چیه.
دیروز بین کار ساعتها قدم زدم و بیشتر از زمین اسمون رو نگاه کردم
تنها راه رفتم و عجیبه که دیگه وقت قدم زدن دلم اصلا همراه نمیخواد.
اگه بخوام خوب محیط رو ببینم و تغییرات گلا و اسمون و هوا و اکسیژن رو درک کنم حضور دیگران مانع میشه
نوبهار است ای یار.نوبهار

منتظر نشستم اذان بگه که من برم نماز و بعد بزنم بیرون از دانشگاه.
پی امورات زندگی.
خیلی نیاز دارم که با یکی حرف بزنم.یکی که شرایط منو بفهمه.یکی که طرز فکرش با من فرق داشته باشه.
یکی که تو باشی.
یکی که پشتم باشه.
پاهام سست شدن یه کم.
رگه های ترس و تردید رو میبینم.

دیشب وقتی با چشمای خسسسته و تن خسته کلی وسیله زدم زیر بغل و ساعت ۹ برگشتم خوابگاه

به خودم نگاه کردم و گفتم الهام میبینی دیوار اتاق کپک زده؟

دیدم و با تن خسته دستمال به دست تمام دیوار رو سابیدم و بعد کف اتاق رو سه دور سابیدم

با چند لقمه شام خوابیدم و صبح این من بودم که از درد شونه و دست نمیتونستم پا بشم.

رفتم دانشگاه زیر بارون واویلا.

اما سر کلاس استاد هم فهمید که من حواسم نیست کلا.

از کلاس زدم بیرون و اومدم اتاقم.

توی گرما و سکوت و تاریکی اتاق محقرم ساعتها خوابیدم.

شب نشده بود هنوز اما خورشید رفته بود که بیدار شدم

درد رفته بود و من سبک شده بودم.

خدایا شکرت.



یکی بیاد این شعرو برای همه آدمهای عجول.همه آدمهای خودخواه.همه آدمهایی که بدون آلارم و تذکر جفت پا میان وسط شکم طرف مقابل ترجمه کنهشاید یه کم مراعات همدیگه رو بکننشاید سنجیده تر و منصفانه تر عمل کنن

کمی آهسته تر زیبا
کمی آهسته تر رد شو
کمی آهسته تر خسته
کمی آهسته تر بد شو.
ای داد از آهم دادم فریادم
ای داد از سوزم سازم آوازم.
مرا جای خودم بگذار
خودت رو جای گهواره
به آغوشی تسلی بخش
کنارم باش همواره
کمی آهسته تر زیبا
کمی آهسته تر بد شو


۱. باید فرزند یه مادری باشه که ۳ تا بچه دهه شصتی قد و نیم قد داشته و اصرار داشته از هر چیزی تا اخرین نفس استفاده کنه و هیچ چیزی رو دور نریزه تا بدونی چه سخته امشب که من تصمیم گرفتم خونه تی کنم

کل کلش یه کم کوچیک داریم با دو تا کشو و یه رخت اویز که عرض کل کمد نیم متره تقریبا.

یه مشت لباس نو  کهنه رو چپونده بودم توی هم.

امشب اما دل رو زدم به دریا و یه بخشی رو برای لباس کهنه ای اینجا گذاشتم کنار

البته خیلی ناچیز بود اما همونم هنر بود از من.


۲. میخوام هزااااار بار بنویسم دلم برات تنگهمیخوام صد هزار بار بنویسم که بابت این دلتنگی ازت متنفرممن مستحق این دلتنگی نیستم


۳. وقتی یکی خیلی تحویلم میگیره چارستون بدنم میلرزهمن نه تحویل گرفتن شدید میخوام و نه تحقیروقتی برگشت گفت ساچ که بریلینت اسمارت گرل.سرم از شرم پایین بود و برای اینکه جدی نگرفتن حرفش رو ببینه و ببینن حالی بین خنده و پوزخند داشتم.

من از دنیای بی ثبات بشر عجول قرن ۲۱.هیچ تمجید عظیمی نمیخواممن فقط میخوام به نتیجه تلاش های خودم برسم و سر جای خودم بشینمنه بیشتر و نه کمتر


کاش این شعرو اون خواننده نخونده بودمن سبکش رو دوست ندارم اما بیت اول این شعرو دوست دارم

ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
چون آرزوی تنگ‌دلان دیر رسیدی
چون دوستی سنگ‌دلان زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فراق تو برآسود برفتی
ناگشته من از بند تو آزاد بجستی
ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی
آهنگ به جان من دلسوخته کردی
چون در دل من عشق بیفزود برفتی


دختره چینی ورودی جدید در حالی که به سختی انگلیسی حرف میزنه اومده در مورد دینها از پسره هندی میپرسه.
همون پسره هندی مسیحی خیلی مهربون و خیلی خوب.
پسره براش میگه ببین توی دنیا ادیان خیلی متفاوتی هستن و توی هند هم همین طور.البته خیلیها هندو هستن و من کریسشن هستن.دختره میگه چی هستی؟ میگه جیسس رو میشناسی؟ میگه کی؟ 
پسره پا شده رفته عکس مسیح رو رو کامپیوتر به دختره نشون بده که بدونه کی رو میگه.
دختره میگه توی چین که دین نداریم ما.فقط یه تعداد کمی دین دارن.من که ندارم.
اصلا چرا این همه دین هست.دین برا چی بوده؟
بعد نمیدونم ادامه بحث چی میشه.
باز دوباره میشنوم که دختره داره میگه همه پسرای فلان گروه خیلی هندسام و قشنگن.خیلی خوش تیپن.من خیلی ازشون خوشم میاد.
پسره میگه خوب یه جوری برو سر صحبت رو باز کن.میگه من نمیتونم.من خیلی خجالت میکشم.
میگه خوب به دوستای مشترکتون بگو تو رو باهاشون اشنا کننمیگه نه!!! این رازه که من توی دلم ازونا خوشم میاد! نمیتونم بگم به دوستامون.
دوباره رشته بحثشون از دستم میره
باز چند دقیقه بعد میشنوم که دختره به پسره میگه من امروز یه کرم جدید زدم.به نظرت منم الان دختر قشنگی به نظر میام؟ پسره داره بهش میگه باید از یه دختر بپرسیمن نمیتونم این چیزا رو خوب تشخیص بدم.

دارم فکر میکنم یه پسر رو چه قدر باید عاقل بار اورد که اینقدر صبور و منطقی با یه دختر ساده و زبان نابلد حرف بزنه و با ارامش و دلسوزی بهش کمک کنه
کاش دنیا پر بود از پسرایی که اینقدر تکلیفشون با خودشون معلومهدختر مورد نظر خودشون رو دوست دارن و دست از سوء استفاده از خود زرنگ پندازی و طمع در برابر بقیه دخترا بر میدارنهمین قدر امن و اقا

 به تو گفتم: گنجشک ِ کوچک ِ من باش
 تا در بهار ِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
 و برف آب شدشکوفه رقصید.آفتاب درآمد.
 من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم.
 من به خوبی‌ها نگاه کردم.
 چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست، بزرگ‌ترین ِ اقرارهاست.
 من به اقرارهای‌ام نگاه کردم.
 سال ِ بد رفت و من زنده شدم.
 تو لب‌خند زدی و من برخاستم.

 دل‌ام می‌خواهد خوب باشم.
 دل‌ام می‌خواهد تو باشم و برای ِ همین راست می‌گویم.

 نگاه کن:
 "با من بمان!"


― احمد شاملو, هوای تازه


یه دوست وجتارین طور و اورگانیگ خور از این سرزمین رفته و بخشی از خوردنی جاتش رسیده دست من.
این چیز میزای اورگانیگ خیلی گررونن و قطعا دلم نمیاد بریزم دور
خودمو مجبور میکنم اون پودرا که روشون هزار تا خاصیت نوشته رو تو اب حل کنم و چشمامو ببندم و بخورم.
اما خیلی ستمه.
من بلد نیستم خودمو مجبور کنم.
از طرفی هم دل دور ریختن این همه خاصیت و ویتامین رو ندارم.
فقط موندم این طرف از کجا رفته پودر فلان گیاه نایاب و دانه های فلان غلات عجیب غریب رو پیدا کرده.
از کجا اینا به ذهنش رسیده.
حتی تو گوگلم در مورد بعضیاش چیزی پیدا نمیکنم من به اون صورت
جل الخالق.
حالا هی باید چشمامو ببندم و بگم این یه لیوان رو هم بخور تا قوی تر بشی :-|

1. یه غذای اورگانیگی پختم اندازه صد وعده که سگ نمیخوردش اما یه دانشجوی بی غذا میخوره قطعا.
2. گوشی رو نگاه میکنم میبینم صد بار یه نفر زنگ زدهزنگ میزنم و لی لی خانوم.رئیس بانک ور ور ور شروع میکنه دعوا کردن که معلومه کجایی اینقده زنگ میزنم؟
میرم بانک و مدارک رو بهش میدمبا ارامش بهش میگم ببینید من جلسه دارم.کلاس دارم.کار دارم.گوشیم همیشه سایلنته که مزاحم بقیه نشهیه بار که جواب ندادم اینقدر هول نکنید هی زنگ بزنید
قشنگ رابطمون مدل رابطه عروس مادرشوهرهیاد مادربزرگم می افتم که اول ازدواج عموم میرفت در خونه شون و تق تق تق میزد به در برای نماز صبح بیدارشون میکرداگرم خوابالوده یا دیر جواب میدادن دیگه واویلا بود.
3. رفتم به یه خارجیه بابت مشکلش دلداری بدم و بگم زندگی کلا همینه و تا وقت مردن بالا پایین هاشو داره.اینقدر فلسفه چیدم به هم که گفت الهام اتفاقی برات افتاده اینقد ناراحتی؟
میخواستم بگم نه بابا.مثلا برا تو ناراحتم اما شدم کاسه داغ تر از اش.

گفت الهام دیروز اون پسره رو دیدم.
لباسا داغون.ریش نامرتب.هر موی ریشش یه وری تو هوا ول بود
با همون یه دست لباس همیشگی و کهنه.
اگه یه وقت تو رو گرفت درستش کن خواهشااین چه وضعشه.
در همون حین پسره ی اشفته با لباسای کهنه و یه دبه شیر زیر بغل از جلومون رد شد.
خوبه حداقل شیر میخوره زیر اون همه شگی استخوناش سفت بمونه
تجسم رویاها :))))


میخوابم.
خواب عمیق.
هر روز همون سناریوهای در هم مشابه.
میخوام کنکور ارشد بدم.استرس دارم.شب کنکور یادم میاد من اصلا ثبت نام نکردم برا کنکوربعد یادم میاد من که اصلا ارشد دارم.
یعد مهمونیه.مهمونی بزرگ.دختر عمه ام زهر چشم میگیره.موهای زن عمومو میکشم.
با پدر بزرگم حرف میزنم
بعد همسایه جدیدمون رو دعوت کردیم رو پشت بوم و براش یه سفره مجلل و شیک انداحتیماما همسایه میگه بریم تو بلوار وسط فلان خیابون قشنگ تره
بعد دوست دختر جوونی یکی از پسرای فامیل میاد میگه هنوزم دلش پیش دوست پسرشه.
بعد میخوایم خونمونو عوض کنیم.
بعد من پرواز دارم و جا میمونم
بعد توی خواب معلوم نیست الان بیست سال پیشه و من بچم یا الانه.
وقتی از خواب پا میشم کلافه ام.گر.اشفته ام.

و این سناریوی تمام هفته است و از نتایج ضعف های نه


اونی که حدود ۱۰ از دانشگاه برگشته.

سریع رفته تو اشپزخونه

با پودر جوانه گندم و شیره طبیعی یه چیزی شبیه سمنو پخته

بعد هویج و لوبیا سبز و فلفل دلمه و گوشت و سیر و برنج رو اماده کرده و استامبولی پلو رو بار گذاشته.

هویج خورد کرده و گذاشته تو فریزر برای بعدا

کلی ظرف شسته و اتاقشو جارو کرده.

میوه شسته و گذاشته روی میز.

و حالا در ساعت ۱۱ و نیم میره دوش بگیره تا بیاد میوه تازه بخوره

خدایا شکرت


سوالی که در اغاز بهار پیش میاد اینه که ایا افسردگی فصلی هم جز همون مجوعه است که حتی خاری که به پای بنده تو بره بی حساب نمیمونه؟

خواستم بگم که خار بزرگیه. استخون لای زخمه. من امروز با اولین گرمای شرجی که به تنم خورد تمام دلایلم برای خوشبختی توی چشمم محو شد.

حتی افسردگی نه

حتی غمگینی ژنتیکی.

اینا خیلی بزرگن برای حساب و کتاب. 

داروین بهتر خودشو خلاص کرده که همینه که هست تا جهش ژنتیکی بعدی.


فک میکردم پا میشم نماز صبح و میشینم با تو هم حرف میزنم.

بچه ها بیدار موندن و منم بیدارم.

یاد سالای قدیمم.

دلم میخواد سرمو بذارم روی شونه ی تو. 

توی بغل گرم و نرمت.

گرم بشم و چشمامو ببندم. 

اروم باشم پیشت.

مثل شبایی که تو گرم و نرمی و ارامش رخت خوابم غرق رویا میشم

کنارم باش.مهربونم باش.

تنها نمونیم بی تو


کل اسفند مستی از بوی گل و چشم به راه رسیدن بهار

پری از امید و رویا.

به شب عید که میرسه دلت میگیره.

از گذر عمر.

از همه داشته و نداشته هات.همه چیزایی که گذشتن یا قراره بگذرن یا به دست نیومدن هنوز.

اما اگه بخوام عاقل و منطقی فکر کنم.

سال گذشته در حق من بخیل نبود.

من تجربه سفر در ایران و خارج از ایران رو به دست اوردم.

ارزوی سفر با خانواده.

سفر تابستون به استرالیا.

حس خوب دوست داشته شدن و دیده شدن برای ادمای زندگیم

خوش بین تر شدن به زندگی و اینده

اروم تر شدن

شاید اصلا باید زندگی رو تو سال جدید برای خودم تعریف کنم.همین که هر روز در حال یاد گرفتن و تجربه کردن باشم و مرداب نشم دل بکنم به میزان لازم اما با چشم باز

میخوام توی سال جدید سفیر باشم.سفیر همه دلهای پر از ارزو اما پاهای ناتوانمیخوام جای همه اونایی که پابسته ان ببینم و تجربه کنم

میخوام اگر که قوی تر شدم مرور کنم همه گذشتموهمه روزایی که کویر چشم به راه بارون بودمیخوام اونقدر قوی بشم که بتونم به همه بچه هایی که مثل گذشته خودمن کمک کنم




دارم خندوانه میبینم و یکی از یه بیماری نادر به نام ام پی اس و هر دم بیل بودن کمک های دولتی حرف میزنه
یادم میاد تو یه سری مستند دیده بودم که وقتی جذام خیلی شایع بوده و همه از جذامی ها دوری میکردن فروغ فرخزاد در موردشون مستند ساخته و بعدتر فرح دیبا به کمکشون رفته
من باید بگم که بعد از دیدن مستند فرح دیبا حقیقتا احساس کردم کاش زنها هم قدرتی در دست داشتند در کشور من
قلب رئوف زنها هر جا هم کنار گذاشته بشه, وقتی که دردمندی بی تاب میشه به کار میاد.
مثل کشورهای دیگه که بانوی اول تو کارهای خیریه و هنری و فعالیت میکنه و بودجه صرف میکنه
مگه نه اینکه خیلی از موزه ها و سالنهای هنری و مراکز این چنینی را در کشور ما همین آدم راه انداخته
مگر نه اینکه بزرگترین سد کشور در اون زمان رو خود فرح در جنوب کرمان افتتاح کرده
فیروز نادری راست میگفتفلج کردن نصف جامعه درست نیستمثل وقتی که اصرار داری همه کارها رو صرفا به دو تا پا میشه انجام داد و نمیخوای از دستات کمک بگیری
مثل وقتی که به دست خودت نصف تنت رو نابود میکنی
خدایاچی کار کنیم؟ برای رهایی درین دنیای پر از بند.چی کار کنیم؟

خوب یه ادم سرماخورده ی تب دار در روز یکشنبه بارانی احتمالا جای کار کردن بیشتر فکر میکنه و هی میاد افکار نغزش رو مینویسه اینجا.
این روزا همه جا پر شده از تبلیغ.از تبلیغای اعضای توییتر تا تبلیغای خود توییتر لابلای متناش.توی اینستاگرام که دیگه استوری و متن و همه جا میترکه از تبلیغ و خبررسانی.یوتیوب هم عقب نمونده و هر 5 دقیقه ای یه کلیپ تبلیغاتی پخش میکنه
دو تا از تبلیغاش که جالبن یکیش برای عطر miss dior هستاینجوری که یکی به ناتالی پورتمن میگه که I love you و ناتالی با خشم میگه prove it!! یعنی ثابت کن که دوستم داریو ماجرا احتمالا به خرید هدیه گرونی مثل دیور ختم میشه.
یکی دیگه اش تبلیغ یه طراح طلا و جواهره که میگه وقتی که یه دختر بالاخره حلقه رو از مردی که عاشقشه میگیره میخواد به پدرش.مادرشفامیلش.حتی زن همسایه نشونش بده.پس یه کاری کنین که سربلند باشه!!!!!!!!!!
چند وقت پیش هم یه زوج جوون ایرانی نشسته بودن وسط و مجردای جمعو نصیحت میکردن که چه جوری دل طرفو به دست بیارن.دختره که خودش رو اسوه ساده زیستی میدونه میگفت "ببینید! رستوران بردن خیلی مهمه! خیلی!"
کار ندارم که دیگران چه برداشتی از همه این ماجراها میکنن اما تهش چکیده این میشه که با لاکچری بازی و پول خرج کردن بهتر میشه عشق رو ثابت کرد.
اما من تا جایی که یادم میاد همیشه ثابت کردن احترام و درک کردن مطرح بوده.
مثلا پسری که ازت انتظار داره بشینی یه جای شلوغ که محتمله اشناها رد بشن با تو حرف بزنه یا پسری که انتظار داره بری اون سر شهر باهاش وقتی هنوز نمیشناسیش یعنی حرمت زن بودن و شرم خاصی که یه دختر جوون داره رو درک نکردن.وگرنه اصلا مسئله هدیه ی لاکچری و رستوران انچنانی نیست.
چه قدر آدما باید مواظب خودشون باشن که سره رو از ناسره تشخیص بدن و تکرار اطلاعات اشتباه روی ذهنشون تاثیری نذاره؟


اون شب سر سفره هفت سین اصلا حواسم نبود که کلی بچه دور سفره ان و شاید منتظر عیدی ان.
البته گویا یکی بهشون عیدی داد.چون اخر مراسم دست هر کدوم یه پاکت کوچولوی قرمز بود
دیروز وقتی یه خانوم ایرانی و دخترش رو دیدم.دخترش یه دستبند کوچولو بهم داد و گفت این باشه عیدی تو.
شرمنده شدم و البته به فکر فرو رفتم.
درسته هرگز بچگی فامیل به ما عیدی نمیدادن و ازین رسما نداشتیم.
درسته که حواسم نیست که بزرگ شدم.
اما منم پول گذاشتم توی یه پاکت طلایی رنگ و گذاشتم توی دستش و گفتم اینم عیدی من به تو
و چنین شد که من به جمع بزرگسالان عیدی بده پیوستم
کاش همیشه توانی برای محبت کردن و اشخاصب پذیرنده ی محبت توی زندگی ما باشن.که من فقدان این هر دو را تجربه کرده ام و سخت بود.

خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار

خوی من کی خوش شود بی‌روی خوبت ای نگار

بی‌تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب

با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار

بی‌تو بی‌عقلم ملولم هر چه گویم کژ بود

من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار

آب بد را چیست درمان باز در جیحون شدن

خوی بد را چیست درمان بازدیدن روی یار

آب جان محبوس می‌بینم در این گرداب تن

خاک را بر می‌کنم تا ره کنم سوی بحار

شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی

تا فغان در ناورد از حسرتش اومیدوار

چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر

گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار


1. در سه روز اول سال نو به واسطه ی قرار گرفتن در جمع ها و یا تلفن های طولانی برای تبریک گفتن، عمیقا وارد بحث های خاله زنکی و این اونو گفت و اون اینو گفت شدم.

من باید جلوی خودمو بگیرم.

فرض کن طرف مقابل اومد سر بحثو باز کرد.تو که نباید ادامه بدیکم حرف باش.خانوم باش.نامرد نباشدلیل نمیشه از شلوغی اطرافت سوء استفاده کنی.


2. دوستایی که به آدم خیلی نزدیکن از سر دلسوزی هی طومار دلسوزی و نصیحت میدن به آدم.اما یادت باشه این تویی که باید مراقب ارتقا و حفظ انسجام شخصیت خودت باشیدیگران از یه حدی به بعد نباید که حرف بزنن و نه باید که حرفشون اعمال بشه.



شک می کنم تو چشم تو . گاهی به چشمای خودم

گاهی به دنیای تو وو . گاهی به رویای خودم
شک می کنم وقتیکه تو امروز و فردا می کنی
وقتی که گاهی بی سبب با من مدارا می کنی
وقتی که دلتنگ همیم وقتی که عادت می کنیم
وقتی که از هم خسته ایم وقتی رعایت می کنیم
شک می کنم حتی به این احساس های مشترک
گاهی به تو گاهی خودم گاهی به این احساس شک
وقتی که پشت گریه هات لبخندتو بو می کشم
وقتی که قلب گیجمو این سو و اون سو میکشم

پ.ن. وقتی که قلب گیجمو این سو و اون سو میکشم

1. دال عدس.هویج.اسفناج.جعفری.شوید. ریشه جینسینگ. پودر تخم گشنیز. جو پرک. اویشن و زردچوبه و دارچین و گل پر

برای جنگ با گرسنگی و سرماخوردگی ناشی از تغییر سریع اب و هوا.

۲. چند روز پیش زنگ زدمگوشی رو گرفت که یه کار مهم با من دارهگفت خاله من یه حرف مفید باهات دارم.من یه عکس دیدم که تو بودی و دخترت که خونه تون هم تو جنگل بودهمن فکرامو کردم.از نظر من من عاشق دخترت شدم خیلی.من باید دامادت بشم خاله

حرف مفید؟ از نظر من؟ تازه وسط صحبت گفت من نظر متفاوتی دارمیعنی که نظر منو قبول نداره در یه زمینه ای

تو جانی

۳. روز دوم هم با تیر و ترکش های شب سال تحویل نخوابیدن گذشت.دو تا جلسه کنسل شد

۴. هرچند من خیلی بزرگ شدم.هرچند من فهمیدم دنیا ثبات ندارهاما هنوزم حس لذت بخشی هست وقتی توی جمع سال نو یکی که زیاد هم دوست نیست بلند میگه شما نباشید جمع انسجام نداره کلاوقتی که روز دوم سال نو نشستم گوشه ازمایشگاه و فین فین میکنم که یکی در میزنه که شما هم امشب با ما بیاید بریم بیرون.من که نمیتونم برم اما ممنونم که طعم هیدن نبودن و دیده شدن و ارج نهاده شدن را به من چشوندی

۵. آرزو شدت گرفته و جان بی قرار شدهباز هم دست من و دامان تو


خواننده و نوازنده ایرانی اومده بودن و رستوران ایرانی باز شده بود.

سفارت همه رو دعوت کرده بود

و باید بگم که بودن تو جمعی که باهاشون رودربایستی دارم از من خیلی انرژی میگیره.

من هنوزم همون دختر خجالتی ۲۰ سال پیشم زیر این جلد جدید


امشب یکی به من گفت تو داری خیلی راهو اشتباه میریمیدونم منظورش در مورد ازدواج بود

چند نفر هم تو این مدت بهم گفتن غدی و خشنی و لجبازی و

به منی که همیشه از سمت دوستای نزدیکم به زیادی سازگار بودن شناخته میشدم


دلم میخواد داد بزنم که همتون برید به درکهمتون با این فکرای احمقانه پشت این ظاهر تحصیل کرده

با اون نشست های هم اندیشی مک دونالدتون

با اون پدر مادرای تحصیل کرده ی فرهیخته تون

با اون قصه های عاشقانه پر از کم و زیادتون

با اون مردای مثلا تحصیل کرده محترمی که توی جمع میگن اره دیگه پسرا بعد دو جلسه میپیچونن خواستگاریو و دخترای دلبسته میمونن با دل شکسته.

با اون یکی که وسط جمع میگه آدم پول بگیره بره خواستگاری دخترا که توی رزومه شون بنویسن.

با اون یکی که ادعا میکنه شکست عشقی مال دختراست نه مال پسرا.پسر اگه عاشق بشه جای شکست خوردن به هر زوری شده میگیره دختره رو و مگه دختره میتونه نه بگه تا آخر.

با اون یکی که با خشم میگه این دخترای درس خون فکر میکنن خیلی خاصن که بله نمیگن اما برنمیگرده به نچسب بودن خودش نگاه کنهمگه زوره اصلا.اگه بله نگه حتما اون مقصره که قدر این همه خوبی تو رو ندونسته؟ اصلا وقتی نه گفت هیچ به خودت زحمت دادی ازش بپرسی که چرا نه گفت تا این همه پر از کینه نمونی؟

با این طرز حرف زدن سخیفتون پشت ظاهر تحصیل کرده تون


خدایامن.من بغل نرم و گرمتو میخوام

که جای نقد کردنم و تقصیر رو گردنم انداختن کمکم کنی با مهربونی.

که دستمو بگیری و منو ببری تا دور دستا

من چشم به راهم

من خیلی چشم به راهم

من کوله مو دارم میبندم که بیای دنبالم




من ازینکه سورپرایز بشم هی، خوشم نمیاد.

من دوست دارم شب که میخوابم یه حدودی از برنامه فردامو بدونم

نه اینکه با صدای زنگ تلفن چشمامو باز کنم که میگه درو باز گن من پشت درم.

من با موهای ژولیده و صورت نشسته و خسته از دیر خوابیدن و هزار مسئله چه جوری شاد بشم ازین سورپرایز؟

من با کلی قرار و جلسه و برنامه حق ندارم شب قبلش بفهمم فردا و توی روز کاری مهمون میاد؟

وقتی برنامه ریختین که شب بیاید بمونید من حق ندارم از قبل بدونم؟

من سورپرایز نخوام باید کیو ببینم اخه؟



یکی یه پیام فوروارد کرده که تو ایران برای بلایای طبیعی چند سال پیش با حوزه های علمیه قرارداد بسته شده و توی فلان کشورهای اروپایی از فلان روش برای مهار سیلاب استفاده میشه

همه ریختن سرش که حالا باز یه چیزی شد شما پیام فوروارد کنین ازین کشور و اون کشور.

خیلی خودمو کنتزل کردم و حرف نزدم.

خواستم بگم این مسئولین زبون دراز ما که همیشه مدعی ان و امور رعیت رو حواله به پیر و پیغمبر میکنن و خودشون با خیال راحت میرن بلاد کفر برای حل مشکلات خانوادگی و دیدار اقازاده هاشون و

همینا تخم این بی اعتمادی و احساس حقارت رو کاشتن تو وجود ملت که همیشه خودشون رو با بقیه کشورا مقایسه میکنن و چیزی جز عقب بودن احساس نمیکنن

مثل ادم پررو و پر مدعایی هستن که مگر در لحظه وقوع حادثه بشه یه ذره طلبکارشون شد وگرنه استاد تکذیب کردن و خالی بستن و ادعا کردنن.

خدا لعنتتون کنه برای این همه حس حقارت و در بدری و سر افکندگی ما


وطن! لبخندهای مردمِ شیرین زبانت کو؟
به هر فصلی غمی، هر صفحه ای انبوهِ اندوهی،
وطن جان! خسته ام، پایانِ خوبِ داستانت کو؟ 

حسین جنتی


بعضی وقتا با خودت فکر میکنی چرا اینقدر خوشحال تر از قبلیچرا کمتر از قبل دلتنگ میشی.چرا سختیها رو خیلی راحت تر از قبل میپذیری و تحمل و کنترل میکنی؟

بعد ناگهان دست سرنوشت همون جایی انگشت میذاره که اونقدر بهش عادت کرده بودی که نفهمیدی چه قدر برات مهم بوده.نفهمیده بودی دلیل اون همه شادی و مقاومت و امید این شوق و دلگرمی پنهان بوده.

تازه وقتی که از دستت میره یا هراس از دست دادنش میاد سراغت, میفهمی دلت چه قدر به داشتنش و بودنش قرص بوده.

من که نمیدونم چی نهایتا به صلاح هست و چی نیستالگوریتم من حریصانه و لحظه ای کار میکنهمن که آینده رو نمیبینمتو برای من جبران کن توی بی خبری همین روزایی که میگذرنلطفا


آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

تا برفتی ز برم صورت بی‌جان بودم

نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند

که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم

بی تو در دامن گار نخفتم یک شب

که نه در بادیه خار مغیلان بودم

زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال

ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم

به تولای تو در آتش محنت چو خلیل

گوییا در چمن لاله و ریحان بودم

تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح

همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم

سعدی از جور فراقت همه روز این می‌گفت

عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم


1. علی یادت میاد رفته بودیم لب دریا خرچنگ بازی میکردیم؟

خاله ما یه بار هم رفتیم تو نبودی.ببخشید دیگه!


2. خاله یه ماشین اهنی و یه کامیون بزرگ بخر.دیگه دوست دارم.بخشید ها!


3. خاله سال نوت مبارک!

+ وای عزیزمسال نوی تو هم مبارک.

-خوب خاله حالا یه عیدی چیزی بده.

+ من که نیستم الان پیشتوقتی بیام پیشت برات میارم.

- خوب الانم از دوربین ببینم خریدی که میفهمم.لازم نیست حتما بیای که!




خدایا

پس پسر ۸ ساله ام کو که از مدرسه برگرده و کوله رو هنوز زمین نذاشته ور ور ور برای من خاطرات مدرسه و دعوای بچه ها و جر زنی هم کلاسیاش و حرفای خانوم معلم رو بگه.

که دفتر مشقش رو ببینم و دلم ضعف بره ازون همه تمیز نوشتن.

که ببینم پای تلویزیون نشسته و کارتون میبینه و غش غش میخنده و من بی صدا یه ظرف میوه ی پوست کنده بذارم کنارش و موهاشو ببوسم

که سر شب تا غذا جا میفته من تو اشپزخونه بچرخم و اونم تو دست و بالم باشه و هی با هم حرف بزنیم و من هی نصیحتای مادرانه و انسان دوستانه براش ردیف کنم

دلم برای پسرم تنگهبرای پسر یه ذره تپل و دوست داشتنیم


۱. امشب اولین شب سال نو هست که عین بچه ادم در روز کارم رو انجام دادم و به موقع برگشتم.

حالا قورمه سبزی داره جا میفته و من منتظرم


۱.۵. من امشب همه غمهای این چند روز رو هضم میکنم و از فردا زندگی رو از سر میگیرمباید تا هوا گرم نشده برم زیر اون درخت بزرگه.پشت اون باغچه که هیچ کی بهش دید نداره دراز بکشم و اسمون رو نگاه کنمهمونجا که زنبورا دنبال شهد گلای خوشبو میگردن.


۲. اون که دیشب استاد دانشکده رو گرفته که وسط تلو تلو خوردنای توی مستی با کله نخوره زمین کی بوده؟ 

بلیبنده و دوستان.



۱. عاقلانه اینه که ابتدا به دیده اعتماد به هر شخص نگاه کرد و احترام.
ولی وقتی اون اعتماد و احترام با دست خود طرف از بین رفت.
یا چشماتو میبندی و رد میشی و پاکش میکنی از زندگیت
یا تا پدرش در نیاد و ثابت نکنه که عوض شده نمیبخشیش

۲. تصور کن یه عمر مثل یه پرنده آزاد و رها باشییعد بری به یه مرد بله بگی که معتقده تصمیمای مهم رو مرد میگیره.اونه که تصمیم میگیره کجا زندگی کنید.اونه که تصمیم میگیره تو کار کنی یا نههمه نگرانشن که نکنه توقعات مادی زیادی ازش داشته باشیازون ور همیشه باید اراسته و پیراسته و با قورمه سبزی جا افتاده در خدمت باشیچای داغحمام مرتب.خونه مرتببچه ی مودب.لباس اتو شده و اماده
کماکان هم اونه که تصمیمای مهم زندگی رو میگیره و تو فوقش در مورد این که شوید بیشتر بخری یا شمبلیله میتونی نظر بدی.
بعد ادعای روشنفکریش گوش فلک رو کر کرده اما معتقده تو حتما باید چادری یا نهایتا مانتو شلواری خیلی شدید پوشیده باشه که اقا خیالش راحت باشههیچم به این فکر نکنه که خودش رو نمیفهمن مسلمونه اما تو با روسری و حجاب انچنانی دیگه تو ایرانشم راحت نیستی از حرفا چه برسه به خارج از ایران و این حجم ترس.
کماکان هم اونه که عقل کل زندگیه
کماکان هم هنر زن بودن به ساختن با کم و زیاد زندگی و مدارا کردنه
اگه زیر پرچم وطن باشی هم که دیگه هیچبی خیال همه شبایی که چشم به هم نذاشتی که نکنه شیر بپره تو گلوی بچه چند روزهبا درد و ضعف بچه رو به دندون کشیدی تا از اب و گل دربیاداونی که صاحب بچه است تو نیستی به هزار دلیل جفنگ و واهیتو دنیایی که مرداش به خودخواهی عادت دارن و ش به سندروم استکهلم

حیف که شبای تنهایی گاهی خیلی سیاهناون قدر که هر چراغ روشن توی شب مثل یه خار میره تو قلب آدم و خالی بودن زندگیش رو به رخش میکشهوگرنه چه چیزی امن تر و زیباتر از آزادی؟

۳. بند دوم فقط ناشی از حضور در جمع دوستان ایرانی مقیم اینجا و جفنگیاتی هست که ازشون شنیدم.کاملا منطبق بر حقیقت زنده ای که دیدمنیاید نصیحت کنید که خیلی از هم بدن.زنهای بد روراست نیستن که سر این چیزا حقیقت رو بگن.

۴. با خودم فکر میکنم اگر مرا برنجانی باز هم دوستت خواهم داشت؟  زیر لب اهسته میگم نه

به نظر میرسه که سال جدید به برنامه ریزی های ما زیاد توجهی نداشته باشه.

چنین که من خسته از برنامه دیشب، ساعت 4 صبح خوابیده بودم و نزدیک ظهر چشم گشودم و دیدم به شب نوشیدن در بار دعوت شدم.

و فرمودن که تو فقط بیا لب به الکل نزن و اب میوه بخور.



قصه همینقدر مسخره است که وقتی من نگرانم بابت نظر دیگران و اصلا تو رو نمیبینم تو به من دلداری میدی که نظر دیگران هر چی که باشه مسئولیتش با تو نیست که ناراحتی.

همینقدر تلخ که در حالی که من از تنهایی خودم و کمرنگ بودن کس دیگری بی تاب و تلخم, تو از بی توجهی من شکسته و خسته ای

همینقدر که وقتی من به یه نفر دیگه بابت رفتارش تیکه میپرونم, تو برای به دست اوردن حتی ذره ای توجه حاضری از محبت کردن شروع کنی و به لج دراوردن و عصبانی کردن و اذیت کردن ختم کنی

قصه همین قدر تلخ و دردناکه وقتی چرخ دنده های سیستم سر جای خودشون نیستن

باور نکن که از بی توجهی به تو خوشحال یا بی خیالم.

من از خودم بابت این شرایط بیزار میشم گاهی.

ولی باور کن حق تو یه عشق کامله نه یه عشق زورکی و نصفه و ناپایدار

نه حق تو اینه و نه حق من


۱.  رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی. وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی. وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی. یَفْقَهُوا قَوْلِی

۲. خدایامواظبم باشکمک کن.

کمک کن که باری سنگین تر از توانم روی دوشم نباشه.

در عین حال کمک کن که حقیر و ناتوان نباشم و پنداشته نشم.

۳. وَ جَعَلَنِی مُبَارَکًا أَیْنَ مَا کُنتُ.




ایکس هر وقتدلش بخوا برای خودش جشن و دورهمی راه میندازه و همه درگیر میشنوقتی حوصله نداره کلا از همه گروها خارج میشه و میذاره میره.

ایگرگ هر چی رو خودش دوست داره خوبه و منطقیه هرچی رو که دوست نداره بی ارزشه.اگه تو یه مهمونی خودش بیاد با همه فعال باشن و کمک کنن و اگه نخواد بیاد باید هزار نفر ناز بکشن تا حضور به هم برسونه.

زد از همه شاکیهاز شوهر و خانواده شوهرش بگیر تا بیا برس به جزئیات رفتار آدمای اطرافش.باشه تو خوبی اصلا.


یه ذره خفه و ساکت باشین نمیگن لالین.

کم حرف بزنین.

فک کنین شما یه مدت بیکارین یا الان دانشجو نیستید ولی ما اسیریم کلا.همیشه باید اماده باشیم که به ساز شما برقصیم؟

اینقدر سخته فهمیدن اینکه صد تا پیام توی گروه گذاشتن لازم نیست بابت یه کار کوچیک؟

اینقدر سخته فهمیدن اینکه توی روز کاری باید با اجازه و خبر زنگ بزنید نه این که هی ور ور زنگ بزنید؟


عجب زندگی سخته وقتی ادما خودخواه میشن ها


چند روزه که گیر دادم که آخرش که چی.

موفقیت درسی.آخرش که چی؟

موفقیت کاری.آخرش که چی؟

عشق.اخرش که چی؟

زندگی.آخرش که چی؟


نمیدونم دم این فلسفی شدن و گیر دادن دقیقا به چی وصله.از خوشی میاد.از فصل.از واقعیت.از چی؟


تو همین هاگیر واگیر امروز یه هو گوشیم زنگ میخوره.

علی پشت دوربین ظاهر میشه که فقط چشماش و پیشونیش معلومه با یه اخم بزرگ و مقادیری بی حوصلگی در صداش.

بی مقدمه میگه اخه چه قدر صبر کنم تا هوا گرم بشه تابستون بشه تولدم بشه تو بیای بهم ماشین اهنی بدی؟

میگم تازه برات دو تا ماشین کوچولو هم خریدم.

صدا قطع میشه.

باز که اینترنت وصل میشه میگم علی.علیِ من.

با بی حوصلگی میگه چی؟


من بمیرم برات.من بمیرم که منتظری.



۱. اون که امروز برای اولین بار در عمرش سوار دوچرخه شد و از ۳ عصر تا ۷ شب بی وقفه رکاب زد تنهایی.تو تاریک و روشنیمن بودم.
قطعا دورچرخه کمی بیش از دوچرخه حفاظ داشت که من ترسو سوار شدم اما تجربه عجیب و شیرینی بودمن دو بار با دورچخه کله پا شدم طوری که یک بارش را یک مرد خارجی دورچخه را از روی من برداشت تا خودم و کوله ام را جمع کردم و یک بارش توی سیاهی شب توی یک تونل بود
حالا با پاهای کبود و زخمی.دست ورم کرده.نشمن گاهی نابود شدهخسته ام اما راضی
یعنی کی با دوچرخه واقعی سرعت میگیرم در تنهایی؟

۲. داشتیم حرف میزدیمبرای رو کم کنی چند تا از خاطرات اینکه خارجیها دوستم داشته اند و با من مهربان بوده اند و. را ریختم وسط.بعد وقتی داشتم از خیابان رد میشدم یک مرد مو مشکی و شبیه مردهای سمت کشور ما با عصای زیر بغل و پای شکسته از کنارم رد شد و با صدایی که بشنوم گفت "کیف حالک؟"
و بعد مسرور از متلکی که پرانده و منتظر واکنش من که حدسش درست هست که من باید مال یکی از کشورهای عرب زبان هستم یا نه در حال رفتن نگاه میکرد و من هم فقط برای اینکه بفهمم واقعا با من بوده یا نه برگشتم و نگاهش کردم.
چشمهای دوست نداشتنی داشت.شبیه چشمهای همه مردهایی که از ازار جنس مخالفشان کیف میکنند
حالم بد شداین اولین تجربه این چنینی در این سوی دنیا بود.
شاید حقم بود.

۳. من حافظه ام خیلی خوبه و ازین بابت حقیقتا متاسفم برای ادمهای اطرافم.هر آدمی تغییر میکند و سخت است کسی مثل رکوردر و دوربین هی اعمال و رفتار ادم را ضبط بکند و در اینده به یادش بیاورد.
اما گاهی دلیل رکوردر بودن تنها حافظه خوب نیستبعضیها دوست نزدیکند.مهمندمثل دستبند طلایی که میخواهی از جواهر فروشی بخریباید مطمین باشی در برابر هزینه گزافی که میپردازی اشتباه نمیکنی.اما بعضیها مثل دستبندهای چند دلاری که توی بساط هر دستفروشی پیدا میشوند.حتی یک بار هم که بپوشی کافیست برای ان پول
پس تلخی این دارو را بگذار به حساب شفابخش بودنش دوست مناز من دلگیر نشو

از روزی که من از خونه دور شدم یا حتی قبل تر.هر بار که خواستم برم بازار تنها یا غیر تنها

هر بار یک جمله شنیدم.

اونم اینکه پولا رو نریز تو جوی اب.

از روزی که قیمت بلیت هواپیما ۵۰ تومن بود تا الان که حدود ۵۰۰ تومن باید رسیده باشه.

هر بار که من گفتم من رفتم فلان مغازه.من رفتم بیرونمن رفتم خرید

قبل ازینکه ازم پرسیده بشه که چیا خریدی اینو شنیدم که باز پولاتو خرج اشغال و لباس کردی؟

اینقدر این قضاوت سخت و ناعادلانه بود که الان دیگه نمیفهمم کی کار درستی میکنم که یه چیزی رو میخرم و کی اشتباه میکنم؟

کی باید بخرم و کی نباید بخرم؟

چی ارزش داره و چی نه.

من خیلی عذاب میکشم ازین موضوع.خیلی.


عزیز خوب من!
تو هرگز دیر مکن! 
حوادث اما اگر دیر کردند،
چاره‌ای نیست . صبور باش!
یار! 
نمی‌شود عمری نشست و حسرت خورد که:
ای کاش این واقعه زودتر اتفاق افتاده بود، و آن حادثه، قدری پیش از آن، و آن یار که می‌طلبیدم، زودتر به دیدارم
می‌آمد و این مال، که حال به من تعلق گرفته است، پارسال می‌گرفت.» نمی‌شود یارا!
اینها که حسرت
خوردنی‌ست ابلهانه و باطل، 
حق آدمیان کم‌عقل است.
باید دوید، رسید، حادثه‌ای دیر را در آغوش کشید
و
گفت: دیر آمدی ای نگار سرمست، 
زودت ندهیم دامن از دست.
تو هرگز دیر مکن یارا!
بگذار که حوادث دیر کنند. 
اگر که ناگزیر، دیر کردنی هستند. تو هیچ راهی را به سوی رسیدن نبند؛ بگذار که راه‌بندان، اگر بیرون اراده‌ی توست، کار خودش را بکند. آنگاه تو بشتاب و بگو:
اگر من خطا کرده بودم،
هرگز نرسیدن بسیار خوب‌تر از کمی دیر رسیدن بود، اما حال، دیر رسیدن، بهتر از هرگز نرسیدن است؛
چرا که تاخیر، 
خارج از اراده‌ی من و تو بوده است.! .


برگرفته از کتاب 
بر جاده‌های آبی سرخ

#نادر_ابراهیمی


دل تنگی.
یه هو به خودت میای و میبینی بهار و تابستون هر چه قدرم برات نچسب باشه یعنی اینجا ترم داره تموم میشه.
یعنی اپریلمی.جون.و رفتن
یعنی ارغوان منو میشناسه؟ یعنی باهام دوست میشه؟ یعنی میاد تو بغلم بخوابه براش قصه بگم؟ یعنی میاد با هم قایم باشک بازی کنیم؟ یعنی اسممو یاد میگیره؟
یعنی علی اسباب بازی هایی که براش میبرمو دوست داره؟ یعنی بازم از بامزگی ها و حرفای عجیبش قند تو دلم اب میشه؟ یعنی بازم قد و بالاش و صورتش برام پر از نمک و جذابیته؟ یعنی هنوزم حرف زدنش مثل سابق بامزه و یه ذره نوک زبونی هست؟ یعنی اونقدر بازی میکنیم که کلافه بشم بگم علی تو رو خدا فقط نیم ساعت بذار استراحت کنیم بعد دوباره بازی کنیم؟
یعنی شبا که دور سفره جمع میشیم همه خوشحالن یا دلیلی برای غر زدن پیدا میکنن باز؟
یعنی کسی جز خانوادم دلش برام تنگ شده؟
یعنی هیچ کدوم از خاله و دایی ها منتظرمن یا جدی جدی همو فراموش کردیم؟


نشسته بودیم کنار هم.

از سر شوخی وقتی داشتن سر به سرم میذاشتن و اذیت میکردن گفتم خدایا به من سعه ی صدر بده اینا رو تحمل کنم.

خندید و زیر لب گفت سعه ی صدر.چه قدر هم که شما سعه صدر دارید و بهتون میاد

چیزی نگفتم.

بازم حرف زدیم و خندیدیم.

بحث سر این بود که آدما تا کی از هم دلگیر میشن و کی بی خیال میشن.

من گفتم دلگیر شدن خودش یه نشونه قبول داشتن طرف مقابله.وگرنه اگر قبولش نداشته باشی میره تو رده ی out of order and out of question.

باز زیر لب گفت خلاف همه حرفات که قبول ندارم استثنائا این یکی درسته!

دیگه نتونستم تحمل کنم.

دیگه یادم نمیاد چند تا حرف دیگه این وسط گفت.

اشک تو چشمام جمع شده بود.

برای اینکه از دلم در بیاره گفت اما با این حال من هیچ وقت از دست شما ناراحت نمیشم.قول میدم

ساکت بودم.

from now on, all about your mindset and thoughts and opinions and actions.is out of order, out of question.



از ترس نرسیدن

چشماتو ببندی و بخوای که زمان زود بگذره.

بگذره تا برسه به اون لحظه.

بگذره تا برسه به اون لحظه که نمیدونی بعدش چه قدر سخته یا اسون اما میدونی که بعدش حتما فرق داره

بعدش اصلا مثل قبلش نیست

همین رو میخوای

مثل اون لحظه که ته دلت یه حالی میشه تو سرعت و سرازیریاما بعدش قطعا فرق داره با قبلش.



۱. اون که امروز برای اولین بار در عمرش سوار دوچرخه شد و از ۳ عصر تا ۷ شب بی وقفه رکاب زد تنهایی.تو تاریک و روشنیمن بودم.
قطعا دورچرخه کمی بیش از دوچرخه حفاظ داشت که من ترسو سوار شدم اما تجربه عجیب و شیرینی بودمن دو بار با دورچخه کله پا شدم طوری که یک بارش را یک مرد خارجی دورچخه را از روی من برداشت تا خودم و کوله ام را جمع کردم و یک بارش توی سیاهی شب توی یک تونل بود
حالا با پاهای کبود و زخمی.دست ورم کرده.نشمن گاهی نابود شدهخسته ام اما راضی
یعنی کی با دوچرخه واقعی سرعت میگیرم در تنهایی؟

۲. داشتیم حرف میزدیمبرای رو کم کنی چند تا از خاطرات اینکه خارجیها دوستم داشته اند و با من مهربان بوده اند و. را ریختم وسط.بعد وقتی داشتم از خیابان رد میشدم یک مرد مو مشکی و شبیه مردهای سمت کشور ما با عصای زیر بغل و پای شکسته از کنارم رد شد و با صدایی که بشنوم گفت "کیف حالک؟"
و بعد مسرور از متلکی که پرانده و منتظر واکنش من که حدسش درست هست که من باید مال یکی از کشورهای عرب زبان هستم یا نه در حال رفتن نگاه میکرد و من هم فقط برای اینکه بفهمم واقعا با من بوده یا نه برگشتم و نگاهش کردم.
چشمهای دوست نداشتنی داشت.شبیه چشمهای همه مردهایی که از ازار جنس مخالفشان کیف میکنند
حالم بد شداین اولین تجربه این چنینی در این سوی دنیا بود.
شاید حقم بود.

۳. من حافظه ام خیلی خوبه و ازین بابت حقیقتا متاسفم برای ادمهای اطرافم.هر آدمی تغییر میکند و سخت است کسی مثل رکوردر و دوربین هی اعمال و رفتار ادم را ضبط بکند و در اینده به یادش بیاورد.
اما گاهی دلیل رکوردر بودن تنها حافظه خوب نیستبعضیها دوست نزدیکند.مهمندمثل دستبند طلایی که میخواهی از جواهر فروشی بخریباید مطمین باشی در برابر هزینه گزافی که میپردازی اشتباه نمیکنی.اما بعضیها مثل دستبندهای چند دلاری که توی بساط هر دستفروشی پیدا میشوند.حتی یک بار هم که بپوشی کافیست برای ان پول
پس تلخی این دارو را بگذار به حساب شفابخش بودنش دوست مناز من دلگیر نشو
۴.be careful, you are responsible to improve and upgrade yourself, but not to please them, never ever, 

عزیز خوب من!
تو هرگز دیر مکن! 
حوادث اما اگر دیر کردند،
چاره‌ای نیست . صبور باش!
یار! 
نمی‌شود عمری نشست و حسرت خورد که:
ای کاش این واقعه زودتر اتفاق افتاده بود، و آن حادثه، قدری پیش از آن، و آن یار که می‌طلبیدم، زودتر به دیدارم می‌آمد و این مال، که حال به من تعلق گرفته است، پارسال می‌گرفت.» نمی‌شود یارا!
اینها که حسرت خوردنی‌ست ابلهانه و باطل، حق آدمیان کم‌عقل است.
باید دوید، رسید، حادثه‌ای دیر را در آغوش کشید
و گفت: دیر آمدی ای نگار سرمست، زودت ندهیم دامن از دست.
تو هرگز دیر مکن یارا!
بگذار که حوادث دیر کنند. 
اگر که ناگزیر، دیر کردنی هستند. تو هیچ راهی را به سوی رسیدن نبند؛ بگذار که راه‌بندان، اگر بیرون اراده‌ی توست، کار خودش را بکند. آنگاه تو بشتاب و بگو:
اگر من خطا کرده بودم، هرگز نرسیدن بسیار خوب‌تر از کمی دیر رسیدن بود، اما حال، دیر رسیدن، بهتر از هرگز نرسیدن است؛
چرا که تاخیر، خارج از اراده‌ی من و تو بوده است.! .


برگرفته از کتاب 
بر جاده‌های آبی سرخ

#نادر_ابراهیمی


یه پسری هست خیلی خفن.اقا.مدیر.پر انرژی.باهوش.باشعور.مهربون.دنیا دیده.پولدار.

اصلا جامع الخصال

این پسر یه دوست دختر داره که امریکاست و سالهای ساله که با همن به قصد ازدواج و خانواده هاشونم کلی دوست شدن با هم و .

حالا یه دختری داریم که دوست پسر نداره و شدیدا زیرکه و دنبال یه دوست پسر خفن.

این دختر تمام مدت به اسم دوست توی دست و پای این پسره است و مثلا باهاش درس میخونه و

چند روز پیش هم چند تایی با همکلاسیاشون رفتن کشور دختره گردش.


امروز صبح پسره با چشمای خواب الوده و لباسای چروک از در خوابگاه اومد بیرون.

نیم ساعت بعدش دختره هم از در همون خوابگاه اومد بیرون.در حالی که خوابگاه دختره اون سر دانشگاست

و هر دو سعی کردن که طوری رد شن که من رو ندیدن انگار و منم نبینمشون


من ازین دختره بدم میادمن اصرار و پافشاری شدید پسره رو در بیان علنی دوست دختر داشتنش و عشقش همیشه دیدم.هر بار با صدای بلندتر گفته مسئله اش با دوست دخترش جدیه و به زودی ازدواج میکنن.این همه اصرار به هی نزدیک و نزدیک تر شدن چیه اخه.این همه اصرار به محبت کردن و توجه کردن.این همه اصرار به همه جا بودن و دو تایی تنها شدن.توی مترو توی سفر کاری و کنفرانسی.من دلم برای پسره و دوست دختر بیچاره اش هم میسوزه.


پربشب نشسته بودم لبه تخت.ساعت سه بود.خوابم نمیبرد از دل گرفتگی.

دیشب پیام داده بودن بچه ها.با کلی شکلک و خنده و

اروم سرمو گذاشتم روی بالش و چشمامو بستم.

نفهمیدم ساعت چند بود که خوابم برد.


من نمیتونم با کسی قهر باشم.نمیتونم دل چرکین باشم.

همه برفا و یخا اب میشن با اولین اشعه مهربونی.

تو رو خدا دیگه با من با بدجنسی و تلخ زبونی حرف نزن.حرف نزنین

من میمیرم.من تحملشو ندارم.




عصر آرام فروردین.
نشستم کنج ازمایشگاه و جزوه جلوم بازه.
یوتیوب داره لیست بهترین اهنگهای هایده رو پخش میکنه و با هر کدوم قلب من میره.
دلم تنگه.
دلم به یاد خونه میفته و بی تاب و بی قرار میشه.
تقویم رو باز میکنم و میشمرم.
اپریل نه.می نه.هفته اول جون میشه برم؟ نمیدونم.
چشمای نم دارم رو میچرخونم سمت جزوه و تقویم رو میبندم


به قول سحر ولدبیگی تو خندوانه

اقا من حساسم.هی نگید حساسی حساسی.خوب حساسم.پس بهم گیر ندید دیگه


همیشه هر وقت دیگران میخوان خودشون رو بی تقصیر جلوه بدن جوابشون اینه که تو حساسی!!!

عزیزم.گیریم که من حساساما این چیزی از غیر قابل اعتماد بودن تو کم نمیکنه

تو این حساسیت رو تحریک میکنی تا شعله ور بشه


من باید خیلی در برابر نظرات و انتقادات دیگران خوسنردتر و بی تفاوت تر باشم.

ممکنه هزار نفر بابت یه حرف یا انتخاب من بیان گله کنن اما تا وقتی که من میدونم کارم هیچ نیت بدی توش نبوده نباید خجالت بکشم یا عذاب بکشم یا معذرت خواهی بکنم.

من نباید از پاک کردن ادما از زندگیم بترسم.بعضی خودشون مقدماتو برای حذف خودشون فراهم میکنن

من باید بیشتر به فکر خودم و ارامش و اعصابم باشم



نشسته بودیم کنار هم.

از سر شوخی وقتی داشتن سر به سرم میذاشتن و اذیت میکردن گفتم خدایا به من سعه ی صدر بده اینا رو تحمل کنم.

خندید و زیر لب گفت سعه ی صدر.چه قدر هم که شما سعه صدر دارید و بهتون میاد

چیزی نگفتم.

بازم حرف زدیم و خندیدیم.

بحث سر این بود که آدما تا کی از هم دلگیر میشن و کی بی خیال میشن.

من گفتم دلگیر شدن خودش یه نشونه قبول داشتن طرف مقابله.وگرنه اگر قبولش نداشته باشی میره تو رده ی out of order and out of question.

باز زیر لب گفت خلاف همه حرفات که قبول ندارم استثنائا این یکی درسته!

دیگه نتونستم تحمل کنم.

دیگه یادم نمیاد چند تا حرف دیگه این وسط گفت.

اشک تو چشمام جمع شده بود.

برای اینکه از دلم در بیاره گفت اما با این حال من هیچ وقت از دست شما ناراحت نمیشم.قول میدم

ساکت بودم.

from now on, all about your mindset and thoughts and opinions and actions.is out of order, out of question.


یعنی اون ادم توی جزیره علف واقعی بود؟ یعنی اون ادم کریسمس وقت اومدن مامها واقعی بود؟



دیشب از فکر تا ۵ خوابم نبرد.

صبح ساعت ۱۱ بود که با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم.

پست چی بود.

بعد دیدم که استاد از ساعت ۸ صبح داره پیام میده تو گروه و کار داره با من.

از ساعت ۱۲ بدون نهار نشستم پای کامپیوتر به ایمیل بازی و . تا ساعت ۶.

این وسط رستوران ترکی رو هم برای یه جلسه رزرو کردم.

با بی میلی تمام و فکر اینکه قراره چند دلار پیاده شم با بچه ها راه افتادیم سمت رستوران

چه قدر مهربونی خوبه.دیگه ساکت و گوشه نشسته نبودم.با افراد مختلف حرف زدم.

رستورانه عالی بود.حقش بود همه اسم و رسم و پولی که میگرفت

اخرش شالی که پارسال سرم بود و امسال مثلش رو برای استاد خریده بودم رو دراوردم و گفتم این مال شماست.

گفت خودت بیا سرم ببندش.من دوست دارم.

انداختم روی سرش و نمیتونم بگم چه قدر به لباسش و خودش میومد.

یه ساعت نشسته بود با روسری و هی بچه ها ازش عکس مینداختن

چندین بار ازم تشکر کرد.

اخرشم همه با هم با مترو برگشتیم و من توی مسیر مثل دانشجوهای سال بالایی مهربون به دو تا سال اولیمون توصیه های ارزشمند میکردم و اونا گوش سپرده بودن به منبر من.

دختره بهم گفت میدونی من دنبال یه ریسرچر خوش تیپ میگردمیه پسر فرانسوی هست که من تمام مقاله هاشو خوندم و خیلی دوستش دارمخواهش میکنم اگه یه روز دیدیش باهاش عکس بگیر و به من بفرستگفت یه پسر خوب دیگه فقط پیدا کردم توی دانشگاه خودمون که بعدا فهمیدم هم جنس گراست!

بعد عکس پسر فرانسویه رو نشونم داد.

بهش امیدواری دادم که یه روز خودت میبینیش و باهاش عکس میگیری و اصلا نیازی به من نداری.

بعد توی فکر رفتم که یعنی برای من همچین رویاهایی دیر شده؟

این روزا اطرافم پره از دخترایی که پرن از رویاهای دور و دراز.

من اما تصمیم گرفتم یا با مهربون ترین مرد ازدواج کنم.مردی که بهم بگه ساعتت قشنگه.مانتوت قشنگه.دستپختت خوبه.مردی که خوبیهای منو ببینهاونقدر که وقتی امشب یه نفر توی جمع بهم گفت چه ساعت قشنگی داری بهش نگم بعد از دو سال تو اولین نفری هستی که اینو میگیو بعد یه نفر دیگه هم بگه من خیلی وقته ساعتت توجهم رو جلب کرده

میدونی یه آدم یکسان میتونه یه کویر خشک و برهوت بشه و یا یه دشت وسیع و سرسبزتنها بستگی داره بارون مهربونی و قدردانی نزدیکانش شامل حالش بشه یا نه

من از ته ته ته قلبم.من با تمام وجودم.میفهمم چه قدر اسونه که خوبیهات ندیده گرفته بشن و فقط دست بذارن رو نقطه ضعفاتکه فقط نداشته هات رو ببینن.

برای همین امشب فکر کردم این رویاپردازی نیست که منم بین همه مردای عالم دنبال مهربون ترینشون برای خودم بگردم.کسی که من رو بهترین بدونه برای خودش نه اینکه بخواد منت بذاره و صافکاریم کنه تا بشم اونی که میخوادکسی رو میخوام که بهم مهلت رشد بده و بهم کمک کنه با مهربونی.نه کسی که بهم اخم کنه و هی سرزنش های ریز و درشت برام ردیف کنه.این همه سال تنهایی بار زندگی رو به دوش کشیدن از من کسی رو ساخته که ارزش دوست داشته شدن از ته قلب رو داشته باشم.ارزش خیلی دوست داشته شدن تو زندگی مردی که خیلی دوستش داشته باشم و قبولش داشته باشم


وقتی کارشناسی بودم یه دوست عجیبی داشتمصاحب احمقانه ترین و افراطی ترین نتیجه گیری ها و استدلالها

اما گاهی در میانه این چرت و پرت ها چیزی شبیه یک جمله کوتاه طلایی از دهانش خارج میشد که جوابی بود برای خیلی از سوالهایی که خودت به تنهایی مدتها در جمع بندیشان مانده بودی.

حالا من در زندگی ام عزیز نزدیکی دارم که قطعا اگر در زندگی من نبود اوضاع خیلی فرق میکرد

آدمی با این همه اثر گذاری و متفاوت بودن با ریتم تکراری ادمهای اطرافش در یک شهرستان کوچک جنوبی ایران.گاهی اینقدر از دور منطق و عقل خارج میشود که باور نمیکنم از اثر گذارترین انسانهای سخت ترین روزهای زندگی من بوده

آن همه جمله طلایی که در بن بست ها ازین آدم شنیده ام.از همین آدم که گاهی در عجبم از عبث بودن حرف هایش و حتی شاید زندگی اش



هیچ کی توی دفتر کارمون نیست.

صدای ایر کاندیشنر میاد و توی گوش من از معین میره به ابی و بعد و بعد و بعد.

خوابم میاد.صبح تا شب خوابم میاد.بعد از خواب هم سرم درد میگیره.

تمام کارم شده ایمیل بازی و کاغذ بازی.

رسما کرکره رو کشیدم و جو خونه رفتن گرفتم.و به عنوان کسی که سالی یک بار خانواده اش رو میبینه و همون یه تصویر رو کل سال توی ذهنش نگه میداره و باهاش جون میگیره هی ارزو میکنم خیلی خوش بگذره این باربا اینکه حتی نمیدونم اصلا مرخصی میدن اصلا میتونم برم؟

از اون شب کذایی که با بچه ها شام خوردیم و من گفتم قدر منو بدونین که شاید از دستتون برم.جز یکی از دوستام که بروز میده اصولا و هی سوال پرسید چه خبره.بقیه فقط ساکت تر شدن و بد اخلاق تر.یعنی امروز به ذهنم رسید شاید این همه ادا و بداخلاقی ربطی به کرمی که من ریختم داشته باشه.

توی برزخم.نسکافه میخورم وسط گیجی و سردردو فکر نمیکنم به هیچ چی.بس که دیگه هیچ چی نموندهکاش یان نرفته بود.اون تنها ادم حقیقی این روزای زندگی من بودتنها کسی که رو در رو از حس هام بهش میگفتم و مثل یه بزرگتر دانا نظر میداد.منم به اون کمک میکردم.مصاحبت شیرینی بودمصاحبتی که زود و ناگهان تموم شد.حالا من هیچ هم صحبت واقعی ای ندارم.حالا من دوباره به اصل خودم برگشتم.به اصل تنهایی.


شب عید نوروز بود.

من دلم خوش بود و گفتم شام با من.

گفتن نه بار بعد با تو.

امروز بهم پیام دادن شنبه برای بالای ۲۰ نفر شام لازمه و بپز بیار!!!

من میترسم

من استرس دارم

گفته بودم ته چین میپزم.

باید برم خرید.ظرف دارم؟ مواد لازمو دارم؟ 

باید تخم مرغ و ماست و مرغ و برنج بخرم که کم نشه

نکنه بد شه؟ نکنه خوششون نیاد؟ نکنه کم شه؟

ووووی



کی چار تا ته چین رو با یه ماهیتابه و یه شعله گاز پخته و الان داره مثل مار از درد و خستگی به خود میپیچه؟
چرا من بلد نیستم طعم غذاهام رو بچشم و مطمئن شم همه چیز اندازه است.
الان فقط میدونم شکل هر چارتاشون خوبه.
تازه پودر گشنیز از دستم ول شده و زیادی ریخته توی مرغ.
چه میدونم والله


امروز تعطیله.گود فرایدی

دیشب بعد از دیدن یه فیلم کلاسیک اروپایی و اقامه نماز صبح ساعت پنج خوابیدم.

ظهر با صدای قطره های گنده بارون و بادی که میخورد به پنجره ها بیدار شدماما از رخت خواب نیومدم بیرون.

ساعت سه پا شدم و نمیخوام امروز برم بیرون دیگه

یاد بچگیام افتادم.

دانش اموز که بودم شهر جنوبی من سرشار بود از بارونایی شدید زمستونی.

یه بار کلاس چهارم که بودم صبح از خواب بیدار شدم و دیدیم بارون خیلی شدیده.

بابام گفت هیچ کدوم نمیریم بیرون امروزادم مریض میشه.شمام خیس میشید و .

همه موندیم خونهتوی تاریک و روشن یه روز بارونی و صدای باروننشستیم دور چراغ قدیمی گرمایی.دستامونو گرم کردیم و پاهامونو چسبوندیم به چراغ و غذای گرم خوردیم و عصر هر کدوم یه ور ولو شدیم و . حال خوبی بود برای یه بچه که از روز از کله سحر مدرسه بود و هر جمعه هم از کله سحر داشت تکلیف مینوشت.

فرداش که رفتم مدرسه معلم علوم که اصلا براش شهرام بهرام فرق نداشت و هیچ احترام خاصی به شاگرد اول کلاس قائل نبود گفت دیروز چرا نیومدی

منم خیلی منطقی گفتم بارون شدید بود.بابامون گفت نریم مدرسه!

با تعجب گفت این همه شاگرد اومدن سر کلاس و فقط شما نیومدی!!


هنوزم بعد ازین همه سال.خوردن بارون به شیشه هامنو میبره به هال خونه مون.به وقتی که هدیه ناگهان خدا کنار هم موندنمون بودهر چند حوصلمون سر میرفت اون موقع ها بس که سرگرمی در کار نبود

بعدها عاشق بارونای تهران بودم.توی هیاهوی اوج جوونیبارونای تهران دیوانه کننده بوداما از تهران دیگه هیچ چی نمونده تو دل من.تهران هیچ چیزی برای ریشه زدن نداشت


قاعدتا ظهر بیدار شدم.

این روزا خیلی خوابم سنگین شده و کلی هم خواب میبینم

سریع ورود کردم در اشپزخونه و غذا رو بار گذاشتم.

بعد رفتم تو کار ملافه ها و لباساتازه بعد این همه مدت فهمیدم چرا همیشه لباسشویی لباسا رو چرک شور پس میدادخداوندا

با اون دستگار پودر مزخرفش.

لباسای تمیزو چیدم و ملافه های خشک رو پهن کردم روی تخت و رو بالشی تمیز و پتوی تمیز و

خوابیدم در دل رخت خواب تمیز و نرمم

خوابیدم و وقتی به زور چشمامو باز کردم ساعت از ۹ شب گذشته بود.

دوش گرفتم و چای خوردم و با پس زمینه یک اهنگ ارام و کمی غمگین از حمد علیزاده, نماز خوندم

به این فکر کردم که چه قدر هیجان انگیز هست که اداپتور جدیدی که خریدم که پریز برق سر تا سر زمین رو پوشش میدهد



امروز در عید پاک به کلیسا رفتیم و دعای هله لویا رو شنیدیم و با اول تا اخر کلیسا و مادر عکس گرفتیم و بعد مادر دستمان را گرفت و برای ما و سرزمینمان دعا کرد
بعد نهار خوردیم و فیلم دیدیم و پیاده راه رفتیماز پاساژها و خیابانها تا دریا و مترو و رستوران ترکی به صرف هیچ و خریدن چای قرمز از مغازه ترکی
روز پر بهره ما تمام شد.
اگر فردا صبح دیر بیدار نشوم.
باید با کرفس ها و سبزی خشک کاری بکنم.
بعد شاید در همین حین ملافه ها و لباسها را بشورم
بعد به گروه پیام بدهم در مورد برنامه ها.
عصر هم احتمالا در سنگر علم.

پ.ن. تا اطلاع ثانوی نظرات اطرافیان را به کتف چپ دایورت میکنمحتی اگر اعتراض کردند که جغنگیات خودشان یا دوستانشان ندیده گرفته شده هم دایورت میکنم


دوست دبیرستانم باز پیام داده و کلی سوال درسی.

دقیقا همون طوری که م دوست شده و ازش کمک میخواد

یه دوست دبیرستان دیگه هم دارم همینه دقیقا.

اومدم بگم خوب اشکالی نداره.

بعد یادم اومد این دو نفر دقیقا دو نفری هستن که منو برای عروسیشون دعوت نکردن و من خبر عروسی یکی رو وقتی فهمیدم که بچه اش چند ماهه بود و اون یکی رو از بقیه شنیدم بعد یکی دو سال از عروسیش

من باید یاد بگیرم مهربون بودن و بی دریغ کمک کردن با حمار بودن و ساده لوحی فرق داره

من باید یاد بگیرم هر چی میشنوم یا میبینم رو باور نکنمهمه با چشمای شفاف و صدای اروم ادمو نگاه میکنن و قصه میبافن اما کی میدونه کی منصفه و کی خودخواه و خودمحور.




بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست       بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز              باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا     من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم               دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود     آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت     شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او         آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول       آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام                مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر    کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما          گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد           کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست     آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز            از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار    رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف            زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست



۰. هر چی رو که نگاه میکنم تو ذهنم دسته بندیش میکنم.

ببرم خونه؟ بذارم بمونه؟ بردارم با خودم؟ بندازم دور؟

با فرض اینکه هر چی تو یخچاله تو ماه رمضون تموم بشه

با فرض اینکه باقیمونده اش رو ببرم خونه.

با فرض اینکه ظرفا رو بذارم بمونه.

با فرض اینکه لباسام رو کم کنم و بخشیش رو ببرم خونه و بخشی رو رد کنم و بخشی رو بردارم  با خودم و بخشی رو بذارم

مغز من خیلی پردازش میکنه.حتی چیزای کوچیکو.کاش یه کم بی خیال تر بودم


۱. من تعداد دفعاتی که چیزی توی یخچالم فاسد شده و ریختم دور رو میتونم بشمرممن با باکتری ماست درست کرده بودم و ماسته خیلی کشی شده بود و دلم به خوردنش نمیرفتامشب با کلی کپک سبز از یخچال درش اوردم و ریختم توی سینک.


۲. یه پودر ژله پرتقالی مونده بود که برای اینکه تو دست و پا نباشه اومدم درستش کنم.تولید ۹۲ و انقضا ۹۴!!!! این کی و کجا به دست من رسیده که ۴ سال از انقضاش گذشته؟ منم اب جوش رو ریختم روی کله اش و میوه هم بهش اضافه کردم و گذاشتم توی یخچال با فرض اینکه شکر و ژلاتین و اسانس که فاسد بشو نیستن.


۳. کسی که توی خونه ی مادام العمرش زندگی نمیکنه هر بار وقتی چیزی از پشت ویترین یا تو بساط مغازه ها و دستفروشا بهش چشمک میزنه باید از خودش بپرسه ایا من در ۶ ماه اینده احتیاج حتمی به این مورد پیدا میکنم یا نه؟ 

اگر نه که فعلا لازم نیست بخرم

و این چنین هست که لباسهای غیر سایز, لباسهای هرگز پوشیده نشده مهمونی طوری, ظرف و ظروف خانه داری و . روی دستش نمیمونهالبته من خیلی هم خرابکاری نکردم اما ازین به بعد بیشتر تکرار میکنم اینو من خانه به دوش و در به در


 


رفتم بیرون.یعنی قرار نبود برم اما یه دختر ایرانی گفت بریم دور بزنیم.

دیدیم نمایندگی بزرگ ارایشی بهداشتی ها تخفیف گذاشته رو عطراش

مثلا عطری که ۶۰۰ هزار تومن بود رو تحت یه سری شرایط و . میداد ۲۰۰ هزار تومن و به همین منوال

با دوستم رفتیم و دیوانه شدیم که ما هم یه چیزی بخریم از قافله عقب نمونیم.

حالا اومدم عطرا تو سایت امازون دقیقا همون قیمتنیعنی قیمتی که اینا بعد هزار تخفیف و شرط و سقف و . دادن اط قیمت اصلی عطره بیشتره تازه!

بعد جعبه ها بزرگ اما عطرای توشون قد استکان کم باریک!

حالام که از عطره زدم منو یاد اردوی مشهد ورودی های شریف میندازه.وقتی ان تا دست و پا چلفتی مغرور رو ول کرده بودن اطراف حرم و من برای خودم اولین خرید مستقلانه زندگیمو کردم و یه عطر کوچولوی مشهدی خریدم!

هزار ماشالله بر من و این همه استعداد خرید!



من امشب دختر غمگینی هستم که برای اولین بار بازی روی گوشیش نصب کرده و ساعتها نشسته به بازی.

دختر غمگینی که نمیدونه خوشبخته یا نه؟

دختر غمگینی که نمیدونه عشق توی قلبش هست یا نه؟

موفق هست یا نه؟

زیر پاش مهم هست یا نه؟

تو روابط اجتماعیش موفق هست یا نه؟

دختر غمگینی که اینقدر دور بوده و اینقدر محکم به نظر رسیده که روزهاست مادرش بهش زنگ نزده

دختری که توی این روزای بهار هیچ حس درس خوندن نداره.به خودش میگه بیش از ۲۰ سال درس و کارت در صدر افکار و دغدغه هات بود.حالا بذار چهار روزم اصلا کار نکنی.فرقی هم میکنه مگه؟


پ.ن. توی این هیاهوی دنیا.توی این شلوغی که کسی کسی رو نیمشناسه.توی این بساط قمر در عقرب که دیگه مرز بین عاقل و مجنون معلوم نیستمیشه تو به یاد من باشی؟ میشه تو نگران حال من باشی؟ میشه تو باشی که نتونی جای منو با چیزی از خلق الله پر کنی؟




دو تا بازی ساده نصب کردم روی گوشیم
برای اولین بار.
بازیها رو حذف کردم.

دل من این چیزا رو نمیخواد.
دل من تنگه رئیس.
دلم خیلی تنگه.
دلم برای علی تنگه.
خیلی.خیلی.
و حتی برای ارغوان
دلم کلافه است.
خودشو میزنه به در و دیوار.
ازین به هم ریختگی همیشگی نیمه دوم سال
از ماه رمضونی که داره میاد.
از همه تنهایی خودم
از همه چیز به اغوش نامرئی تو پناه میبرم





دلم میسوزه.

برای همه آدمایی که شست و شوی مغزی میشن و به این خاطر ظلمی میکنن.

برای همه آدمایی که شست و شوی مغزی میشن و دچار تعصب و تحجر و افراط و سرسختی میشن.

برای همه آدمایی که به خاطر این شست و شوهای هوشمندانه و یا از سر بی سوادی و فقر، بهشون ظلم میشه و میسوزن

برای اون لحظه ای که بی تابی میشه نتیجه ی یه عمر عطش کشیدن.

برای اون لحظه که عقل و ارامش جایی نداره.

یکی نوشته بود باید یه بمب بندازن تو خاورمیانه و امثالهم تا همه مشکلات دنیا یه جا برطرف شه، چون اینا بچه هاشونم مثل خودشون تندرو میشن.

همون طوری که یه زمانی فکر میکردن محدود کردن سیاهای امریکا به نتیجه بهتری میرسه تا پر و بال دادن بهشون.


من به همه اینا فکر کردم.من مهربونی رو تو چشم خاورمیانه ای ها.اروپاییهاامریکاییها.افریقاییها دیده ام.

من فکر کردم و نتیجه همه فکرهایم این شد که خیلی از خشم ها و سرکشی ها از مظلوم واقع شدن ها و عقب نگه داشته شدن ها ناشی میشهاز خفه شدن.از بی صبر شدناز محروم شدن از سواد و فکر و ازادی برای دیدن و فهمیدن


من فیلم زوج یا فرد رو دیدم و دلم سوختدلم به حال مهندس پولکی و مادرش سوخت.دلم برای شب نخوابیدن از ترس صاحب خانه سوختدلم برای عمر یک زن که تنها برای دیدن یه ذره خوشبختی و حقوق کارمندی تک فرزندش میگذشت اما همین آرزو هم به بار نمی نشست سوخت


یعنی چند درصد ممکن هست که آدمی مثل من که امروز دلش میسوزد اگر روزی صاحب قدرتی بشود، فراموشکار و ظالم بشود؟ 

یعنی قدرت و ثروت چه حسی دارد که آن را فقط برای خودت و خانواده خودت بخواهی و دلت برای بقیه آدمها نسوزد؟

چه طور میشود در دنیایی خوشبخت بود که پر از بی تابی و حسرت است؟


هزار تا چه طور از ذهنم میگذرد.

چه طور میشود حال پناهجوها و بی وطنها را دید؟

چه طور میشود حال جوانهایی که تمام آرزویشان رفتن از وطنشان و شروع از منفی در سرزمین غریبه هست را دید؟

چه طور میشود بال بال زدن فقیرانه مردم در شهر را دید.

چه طور میشود سیل افزونی بیماریهای عجیب غریب و ناتوانی ها همه را دید.

اما نترسید

اما بی تفاوت رد شد.

انتهای ظلم کجاست؟ انتهای خودخواهی کجاست؟ انتهای نترسیدن کجاست؟ 

انتهای صبر کجاست؟


خوشحالم که صبح از خوابم زدم و رفتم یه گوشه زیبا در دل طبیعت.کنار دریا

عصر برگشتم و با لباس بیرون شام و حلوا پختم.

دوش گرفتم و نشستم اروم توی اتاقم.

سردمه یه کم.

اما دلم گرمه

دیشب با علی و ارغوان حرف زدم.

امروز دوستامو دیدم.




به خودم اومدم و دیدم گمت کردم

دیدم نیستی.

یه جور که انگار هرگز نبودی

گشتم.

تو چشم ادما دنبالت گشتم

توی خاطره ای خودم دنبالت گشتم

اما هیچ چی نبود.جز یه رد پای کم رنگ و گم

تنها تقصیر من نیستتو هم مقصری

مقصری که وقتی دستاتو محکم نگرفتم دستامو محکم نگرفته بودی.


سراب رد پای تو، کجای جاده پیدا شد
کجا دستاتو گم کردم، که پایان من اینجا شد
تو با دلتنگیای من، تو با این جاده هم دستی
تظاهر کن ازم دوری، تظاهر می کنم هستی



امروز بیرون دانشگاه بین جمعیت یه خانوم هندی مسن شروع کرد باهام حرف زدن

منم با چشمای متعجب هی تلاش میکردم ببینم چی میگه!

اخرش گفتم من نمیفهمم شما چی میگی.

گفت تو هندی نیستی مگه؟

گفتم نه.من هندی نیستم و زبان هندی هم بلد نیستم

نکته جالب اینه که هند زبان مدارسش انگلیسی هست و زبان محلی هر شهر تا شهر بعدی کلی فرق داره.طوری که هم ازمایشگاهی های هندی من زبون همو نمیفهمن و با هم انگلیسی حرف میزنن

اون وقت این زنه چی فکر کرد با خودش؟

چند وقت پیش هم تو رستوران دانشگاه داشتم یه غذا که ماهی داره سفارش میدادم.خانومه گفت نه تو نمیتونی اینو بخوری! گفتم چرا؟ گفت مگه هندیا گیاه خوار نیستن؟! گفتم من هندی نیستم بابا جان!!!


اینم از قصه ی ما و راجوها و مهاراجه ها و


الی خسته است.

الی صبح ساعت 6 و نیم پا شده و با خودش فکر کرده این بار با کیف جا دار میرم بیرون

دیگه خسته شده از کیفای کوچیک که همیشه یا عینک توشون جا نمیشه یا یه چیز دیگه.

الی ساعت 8 و نیم رسیده اون ساختمونه اما راش ندادن توگفتن ما محدودیت سایز کیف داریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!

الی یه عمر کیف کوچیک داشته تا امروز

الی رو فرستادن یه مرکز که اجاره میگیره و کیف نگه میداره.

بدو بدو رفته و پا در شده و  کیفش رو به مدت سه ساعت تحویل داده و باز رفته اون ساختمونه

ساختمون ترسناکه

الی کارش ساعت 11 تموم شده و بدو بدو رفته تا رسیده به اون مرکزه و پول داده و کیفش رو گرفته

نمیدونه چرا اینقدر فوبیای ارتفاعش داره هی بیشتر و بیشتر میشه این چند ماه.

اونقدر که ترسیده از پله برقی بیاد پایین و به پیرزن پشت سرش گفته تو برو من حالم خوش نیست

بعد الی گشنه و خسته رسیده دانشگاه.

ساعت 12 و نیم.

الی روزا رو میشمره تا کارا درست بشه و بره خونه شون




فیلم خشکسالی و دروغ رو دیدم

حالم رو بد کرد.یه بخشیش چون فیلم خوش ساختی نبودیه بخشیش چون اون روی روابط ادما رو نشون میداد.وقتی اینقدر به هم نزدیک میشن که شروع میکنن به کنترل کردن هم و اصرار که بگو منو دوست داری و اصرار که من بهت شک دارم و نکنه منو نمیبینی و نکنه کهنه شدم و اههههههههازون التماس و بی قراری های کابوس وار زنه و سرگردونی نقش مرد مقابلش.

بعد رفتم خندوانه ببینم که بشوره ببره

از بازیگره پرسید چی کار کردی که بعد از ۲۰ سال ازدواجت با طراوت بمونه؟

گفت ما سعی میکنیم اصلا به هم بند نکنیم و به کارای هم گیر ندیم و هی نپرسیم چرا اینو گفتی چرا اون کارو میکنی و

سعی نمیکنیم همو هی چکش کاری کنیم و عوض کنیم


خوب من باید فکر کنمچه طور در عین دوست داشتن و نزدیک بودن در این جامعه ناامن و شلوغ امروزه.ارامش خودمون رو هم حفظ کنیم و هی ذهنمون درگیر چراها نشه

چه طور در عین اینکه چشمامون بازه و حواسمون هست, دچار سخت گیری و گیر دادن و شکاکی هم نشیم.

همیشه تشخیص و رعایت مرزها و حدها کار سختیه.


گفتم امروز نخوابم باز.

زیر بارون رفتیم بیرون که دوستم برای خانواده اش سوغاتی بخره.

و حاصلش شد: یه کیف زشتدامن.کاور موبایل.یه لباس سنتی بچه.یه سوغاتی سنتی.

طبق معمول عذاب وجدان بعد از خرید و تصمیم به خرید نرفتن تا زمان خانه رفتن.


 پ.ن. من باز دلم برات تنگ شده.



پیام داده بود برای رفع کدورتا. 

البته از موضع بزرگواری و بخشندگی.

توش نوشته بود خیلی نامردین. به شوخی مثلا.

بعد وقتی دیده بودمش یه نگاهی کرده بود. ازونا که احتمالا هزار حرف نگفته مثل آتیش زیر خاکستر دارن.


بعدها که سال‌ها بگذره. وقتی تو منو یادت نیست و من دورم ازین روزا.

نمیدونم خوشحال خواهیم بود یا نه.

راضی و خرسند از زندگی که خواهیم ساخت یا نه.

اما بدون پشت این چشمای بی تفاوت و ظاهر همیشه محکم.

یه دلیه که توی تنهاییش گر میگیره و میسوزه.

دلی که هم برای تنهایی خودش غمگینه و هم برای دست نیازی که به سمتش درازه اما نمیتونه که براش کاری کنه.



از ساعت ۳ حس کردم که سردمه و فشارم داره میفته.

و چنین شد که از ساعت ۴ تا ۷ خواب بودم.خوابی که حاصل ناتوانی تن بود.

بعد از صرف چای و کمی خرما

الی خانوم اولین باقالی پلو با ماهیچه زندگی اش را پخت.با باقالی غیر ایرانی.

بعد کمی به وسایل اشپزخانه سامان داد و مرتب کاری کرد.

بعد میوه خورد و دوش گرفت.

و نهایتا در ساعت ۱۲ شام خورد

فکر میکنم بزرگترین گام نه بعدی در اشپزی زمانی باشد که یک فر بخرم و شروع کنم به شیرینی پزی

ان وقت سرم را بالا میگیرم.

دوست دارم یک زبان جدید هم یاد بگیرم که مگر خدا دری برای این ارزو باز کند بس که زندگی من خارج از عرف است.

باید این وسطها یک وقتی را هم برای عروس شدن و مادر شدن در نظر بگیرم.

امشب که بوی شوید باقالی پلو پیچیده بود و ظرف باقالی پلو با ماهیچه روی میزم چشمک میزدامشب این خانه یک مرد گرسنه از روزه میخواستو یک تشکر گنده

اما خودم نشستم و ته ظرف را تا اخرین دانه برنج صاف کردم.تنها.تا مشت محکمی باشد بر دهان کائنات


تا سحر بیدار بودم و ۵ صبح خوابیدم.
ساعت ۱۲ بیدار شدم و توی رخت خواب داشتم با گوشی بازی میکردم.
اهنگ اقامون جنتلمنه از استاد ساسی هم گذاشته بودم پخش میشد
توی حال و بی حال بودم که چشمام دوباره بسته شه.
گوشی زنگ زد و من چسبیدم به سقف.
یک دوستی که خیلی باهاش رودربایستی دارم دعوتم کرد به شام برای هفته دیگه.
و چنین شد که من ۱ ساعت بعد اماده و لباس پوشیده رفتم بیرون.
نمیشه دست خالی رفت.
تمام مدت توی خیابون چشمم رو بستم که ویترینا رو نبینم.
مگه میشه این همه مدل و رنگ و تنوع.
و جون سالم به در بردم تا حد خوبی.
کاش هفته پیش هم اون کیفه و شلواره رو نخریده بودم.
الان موندن گوشه اتاق.

امشب فهمیدم که دوشنبه هم تعطیله.

یعنی سه روز تعطیلی پشت هم توی ماه رمضون.

امشب بله برون و عقد داییه.

دایی کوچیکی که همیشه تو دست و پای خواهرزاده ها بوده و خیلی ساله پروژه دوماد کردنش کلید خورده بود تا امشب که داره دوماد میشه

من اما این سر دنیا یه ذره افطاری خوردم و نشستم با موبایلم بازی میکنم.

من هیچ وقت از نبودن توی عقد یا عروسی کسی غصه نخوردم.

امشب اما مدام زیر لب میگم پس من چی؟

پس من کجای این دنیام؟

چیزی که این غم رو ایجاد و تشدید میکنه شرایط حاکم بر اوضاعه.

امروز که چایی ریختم سر افطار برای همه.

وقتی لیوان چایی رو گذاشتم جلوی ایکس.با احترام لیوان رو گذاشت جلوی ایگرگ.

ولی ایکس ازین اداها بلد نیست کلا.

این حرکت فقط معنیش پرهیز از روشن کردن اتیشه.

یعنی بالا اوردن پرچم سفید در برابر همه عجولی های ایگرگ

این یعنی تو کوچولوی ول معطل این قصه ای.


امروز تعطیل بود و من هم میدونستم دانشگاه رفتن فایده ای نداره وقتی از سر ظهر به بعد بیهوشم کاملا.

با آرامش پا شدم و برنج قرمزی که گذاشته بودم توی اب رو بار گذاشتم.

سبزی.لوبیاگوشت.ادویهو در ظرف قورمه سبزی رو بستم.

بعدم یه مقدار یخچالو مرتب کردم و چیزایی که میدونستم نمیخوام رو دادم به یکی از بچه ها که ببره برا خودش.

بعد بخاری عزیزم رو بالاخره جمع کردم و گذاشتم توی کارتونش.

بعد یه جعبه بزرگ هدیه که از یکی دیگه به دستم رسیده بود رو اوردم تمیر کردم و هدیه ای که پریروز خریده بودم رو گذاشتم توش که اخر هفته ببرم مهمونی مذکور.

بعد اتاقو جارو کردم.

بعد به دوستم زنگ زدم و کلی حرف زدیم از هر دری.

و حالادر غروبی با هوای مطبوع و دل انگیز.من نشستم دم پنجره و باد خنک میوزه.

کتری رو زدم به برق و منتظرم که اب جوش اماده بشه

بوی قورمه سبزی همه جا پیچیده و من صدای پرنده ها رو از پنجره میشنوم

دلم رو یه سری حسرت و ارزو دارن قلقلک میدن.

منتظرم که ماه می هر چه زودتر و به خیر و خوشی تموم بشه.

به خوشی تموم بشه تا من جواب این همه اگر رو بگیرم و برنامه ریزی کنم.


پ.ن. خودم میدونم که توی سکوت و خیلی آروم کمی از مسیر منحرف شدم.ولی تو منو تحمل کن.تو منو برگردون توی مسیرمیدونی من ته قلبم هنوزم ادم بدی نیستم انگار.هنوزم ارزششو دارم که روم حساب کنی


۱. دلم میخواد همه دامنامو اویزون کنم جلوی چشمم و هی قربون صدقه شون برم.

یاسی براقیشمی سنتی.گل بهی حریر.سورمه ای کوتاه.

سفید گل دار.سورمه ای گلدارسبز گیپور.

توی دلم مونده که چرا یه سبز علفی براق هم نخریدم؟

چرا یه قرمز گیپور هم نخریدم؟


۲. تابستونه و باید هدف یخچال پاک کنی و تموم کردن خوراکیهای این یه سال رو در پی داشته باشم در تمامی روزها

میشد با چایی دم افطار حلوا خورد اما از شوق اینکه شنیدم قند پیدا شده تو یکی از فروشگاها بدو رفتم قند خریدم.

و حالا موندم در زیبایی چینش قند در این جعبه ی کوچولو.اسمش شکر مکعبیه جای قند


۳. یه قورمه سبزی.یه مرغ ترشتعدادی قیمه.تعدادی قاتق بنه کوهی.یک حلوایک عدس پلو

جای برنج هم برنج سیاه و ماکارونی و کینوا

و بعد یخچال خالی خواهد بود در حد مناسب.



۱. دیشب با ارد حبوبات و غلات ارگانیگ که از همون خانوم ارگانیکه رسیده بود حلوا درست کردم.و ای کاش که نمیکردمیه حلوای کشی و دل نچسب.

امشب یک سری تخمه جات ارگانیک خام رو تفت دادم و اب نمک زدم تا شور بشه و خوشمزه.

انگار نمکه خیلی شور بود

جفت این شاهکارهای اشپزی رو الان جای سحری گذاشتم دم دستم و یکی در میون با آب میدم پایین.

تخمه جاته سوزوند و رفت پایین.

اما حلواهه حداقل سه شب دیگه منو اسیر میکنه تا تموم شه


۲. چی شد یه هو؟ چرا تو دلم چند روزه که رخت میشورن؟ 

من که خوب و اروم بودم


۳. خدایامنو بغل کنمحکم.تنگ.گرم.


کلی استرس داشت که باید بره مصاحبه برای ویزای تابستونش و به هیچ کس نگفته بود چون به قول خودش ویزای state ممکنه داده بشه یا نشه.

بعد رفته سفارت و مصاحبه کرده و همونجا پاسپورتش رو گرفتن و گفتن ویزا رو که چسبوندیم بیا ببر!!!

بعدم اومده میگه عجب این پروسه ی ویزا گرفتن استرس اور و سخته.خیلی.خیلی

تازه این برا کشوریه که ویزا میخوان بماند که برا بقیه کشورا نمیخوان!

دقیقا کدوم استرس؟

نمیدونه بعضیا هم برای یه ویزای ساده باید برن یه کشور دیگه با یه تن مدرک و گواهی و سند و اخرشم ان ماه منتظر بمونن برای اینکه ایا جواب چی باشه!



نمیشد وقتی 5 صبح خوابیدم با دیروزی شلوغ.از خودم انتظار زود بیدار شدن داشته باشم.
دیر بیدار شدم اما.
هواپیمایی کارمو تلفنی راه انداخت و نجاتم داد.
دکتر کارمو رو تلفنی راه انداخت و نوبتمو جابجا کرد.
خانواده بعد از چندین هفته زنگ زدن و رخ نمودن فاینلی.
تو اون سایته یه کامنت گذاشتم بعد ازینکه تلفنشون رو هی جواب ندادن.
با دوستم تلفنی حرف زدم.
با هم ازمایشگاهی هندیم گپی زدم بعد از هفته ها.

و حالا فقط منتظر افطارم و چای و خرما.
برای امروزم همین کافیه فعلا.
و فردا اگر دل خوشی بود برنامه ریزی جدید شروع میشه.

پ.ن. من از لب تو منتظر یه حرف تازه ام.تا قشنگ ترین قصه ی عالم رو بسازم.


۱. دوستی هر بار زخم میزنه با حرفاش و بعد برام چسب زخم اکلیلی اعلای خارجی میفرسته.

امشب عوض تیکه هایی که پرونده بهم پیام داده تو یه دختر خودساخته ای

به من زخم نزنمن چسب زخم نمیخوام دوست عزیز


۲. درین شب قدر شیعیان جهان اومدم بنویسم خاک بر سرت دوست مناما دلم نیومد.تو هم گناه داریمثل همه جوونای بلاتکلیف.مثل همه آدمایی که زندگی گاهی اوقات سالهای سختی و غیر منصفانه ای رو براشون رقم میزنه.

میدونم اشفته ای چون جای تو اینجا نیست

و برای همین برات دعا میکنم.دعا نمیکنم که تو سهم من باشی و من همراه تو.دعا میکنم زودتر به ارزوهات برسی و خوشحال بشی از ته دلهر جا که میری.با هر کی که هستی.

و برای خودم هم دعا میکنم که زودتر رفیق موافقم رو پیدا کنم و باهاش به شادی و آرامش برسم.

دعا میکنم که امسال تکلیف خیلی از بلاتکلیفی ها روشن بشه.امسال سال رسیدن ها باشه




بیش از یک ساعته تی بگ و نبات رو انداختم تو لیوان و گذاشتم کنارم که بهم قوت قلب بده.
ده دقیقه است که اب جوش رو ریختم روی تی بگ و نبات و درش رو گذاشتم که رنگ بده.
اما هنوز دقیقه مونده
امروز اولین روزه ی سخت امسال بود و به نیمه ی سینه خیز دوم خوش امدیم!

رفتم شامپو بخرم از مرکز خرید نزدیک.

دیدم یه مغازه یه سری ماشین اسباب بازی بامزه اورده.

باتری رو که میذاشت تو ماشین بعد یا لامسه ی هر سمت ماشین یه حرکت میکرد.

پنجره سمت راننده.پنجره سمت مسافرشیشه جلو.شیشه عقب.هر کدوم رو که لمس میکردی ماشین حرکت میکرد و سرعتش کم و زیاد میشد یا میچرخید

در حالی که محو این بودم که ایا این چیز عجیب و جالبیه که ماشین ساده با لامسه کار میکنه و نه با کنترل.

یه سایه دیدم.

بعد که ماشینه رو گذاشتم روی زمین دیدم همون با سرعت نور داره میره ازونجا

چند روز پیشم همین سایه رو یه جای دیگه دیده بودم

وقت ترسیدنه یا نه؟


با فرض اینکه فردا دو تا از کارای مهم انجام بشن.

میمونه دو تا کار استرس اور برای هفته اینده. 

بعد ازون میمونه دو تا کار اداری و اینترنتی که اگه اخر هفته انجام بدم مثلا.

اون وقت دو تا از مهم ترین کارا رو هم حواله تقدیر کنم فعلا.

بعدم چمدونم رو ببندم و برم عروسی دایی اگه برسم.

همینم کم مونده این وسط خودمم عروسی کنم که دیگه قشنگ از خستگی و استرس بمیرم.



۱. تو حالت معمولی من این موقع شب مثل جغد بیدارم.

حالا امشب که کار دارم و شب قدره له و کوفته با چشمای نیمه باز نشستم.


۲. یه چیزی گفتم و یکی منو ضایع کردیک دوستی زد زیر خنده و داشت زمینو گاز میگرفتمنم ته دلم خوشحال شدمخوبه که حداقل اونقدر خوشحال بود که به ضایع شدن من بخنده


۳. دو سال پیش بود یا سه سال.به یا رفیق من لا رفیق له که رسیده بود وسط جمع دور میز زده بودم زیر گریه و دستم رو گذاشته بودم جلوی صورتممن یادمه هنوز.تو یادته؟


یکی اومد از یکی دیگه تعریف کنه.

گفت ایشون اینقدر خانوما به سمتش کشش دارن و دورش پر از دختره که من مطمئنم هر کی جز این بود عفت رو رعایت نمیکرد.

من اومدم با نمک باشم گفتم پس بعد از یوسف و اب سیرین که عفت پیشه کردن شما سومین نفرید!

گفتن مگه ابن سیرین هم این جوری بوده؟

رفتم روی منبر بدین گونه:

"اره دیگه.اصلا همین طوری شده که خدا قدرت تعبیر خواب رو بهش عطا کردهیه خانومه دعوتش کرده خونه اش که."

به اینجا که رسید با پای خودم رفته بودم لب دره.

دعوت کرده خونه اش که چی؟

با دهن نیمه باز گفتم به هر حال عفت پیشه کرد و مثل حضرت یوسف بود.

پوففففف.


تولد امسال هم گذشت.
و طبق پیش بینی من اولین تبریک از نرگس کوچولوی عزیزم بود.
و دومین وقتی بود که در تاریکی اتاقم تلفن زنگ خورد و علی و ارغوان بهم تبریک گفتن.
و سومین وقتی بود که در لابلای بدو بدوهای گرفتن ویزا برای یک سفر کوچک و اعصاب خوردی های اداری.فاطمه ناگهان از راه رسید با یک عروسک سفید برقی و لپ صورتی.
و سومین در غروب اخرین جمعه رمضان بود وقتی زینب دستکشی که پارسال گفته بودم دوست دارم را برایم خریده بود با یک عروسک کوچولوی صورتی دوست داشتنی
و اخرین وقتی بود که دوست عزیز خارجی ام پیام داد و با محبت تولدم را تبریک گفت.گنتای عزیز.

وقتی ظهر به برادرم گفتم میدونم که یادت نیست که امروز تولد منه طبق معمول گفت من و ما دوستت داریم اما نه با تاریخ و عدد و روز مشخص.

و من فکر کردم که تاریخ مشخص خوبه.
من همیشه هر وقت حرفی نسبت به کسی داشتم که نمیشد بی مقدمه و بی بهانه گفت روز تولدش میگفتم.
همه وقتهایی که تشکرهایی توی دلم قلمبه شده بود.
همه وقتهایی که لازم بود صفات بارز و برجسته کسی را برایش ترسیم کنم.

حتی دور بودن از وطن و خانواده را هم برای همین دوست داشتم
وقتی از کل سال بیست روزش مثل ساعت شنی جلوی چشمت کم بشودمیفهمی که نباید حرفی را نگفته بگذاری.تمام بیست روز را مثل بیست فرصت میشماری برای گفتن.برای دیدن.برای چشیدن و لمس کردن و غرق شدن.

من خیلی حرفها را در دوری گفتم که اگر نزدیک بودم و میگفتم شبیه ادمهای نچسب رقیق القلب به نظر میرسیدم شاید.اما در دوری دلتنگی و ابراز محبت منطقی تر مینمود برای آدمها

و برای همین دلم گرفته.
اینها همه مقدمه بود که دلم گرفته.
کاش امروز کسی چیزی برایم نوشته بود.
کاش کسی دست برده بود و تصویرم را برایم به قلم کشیده بود تا خودم را بیشتر دوست داشته باشم.
کاش جای hbd و جملات کوتاه سهم من اغوش های طولانی و نگاه های عمیق و حرف های بسیار سنجیده و مزه شده بود.


0. اخرین روز ماه رمضان به این شیوه گذشت.
که هول هولکی سحری خوردم و تا ۷ صبح بیدار بودم.
۸ تا ۱۰ خوابیدم و بعد کمی به کارها رسیدم.
عصر کمی دراز کشیدم و شب به خانه استاد دعوت شدیم برای اولین بار.
به مقصد که رسیدیم نیم ساعتی از افطار گذشته بود.
از خدمتکار استاد یک فنجان اب داغ گرفتم و با شکلات افطاری خوردم.
تا کنون که ساعت از ۱۲ گذشته افطاری نخورده ام هنوز.
البته استاد با چای و نوشیدنی و تنقلات در خدمت بود.
کلی حرف زدند و زدیم.
بعد هم خسته و کوفته از روزی طولانیمان به لانه برگشتیم.

1. یادم رفته بود خیلی چیزهای عجیب امشب شنیدم و یاد گرفتم.
یکی این بود که وقتی پسر ایتالیایی گروه و دوست دختر چینی اش کنار هم نشسته بودند.سالهاست که همدیگر را میشناسند و رفت و امد به خانواده ها کشیده شدهحالا هم جایی در میانه ایتالیا و چین با هم کار میکنند و منتظرند تا درس اقا تمام بشود و پولدار بشود و بتوانند جدا از کمک خانواده ها زندگی مستقلی داشته باشند.
دلم برای همه جوانهای وطنم سوخت.ما که یا میخواهیم ادمهای درستی باشیم و باید تا جو گندمی شدن موها همه دوست داشتنهایمان را قورت بدهیم تا روی پای خودمان بایستیم.یا که میخواهیم به فکر دل خودمان باشیم که افسار از دستمان میرود و با کله میفتیم توی دیگ و سر کار گداشتن جنس مقابل.
و چنین است که در میانه تنهایی سی ساله ام عمیقا معتقدم یک جای کار ما مشکل دارد.

2. مورد دیگر این بود که یکی از همسرش جدا شده بود انگار.ته همه حرفهایش این بود که من خوشحالم.
خانه کوچک تر شده اما من خوشحالم.زندگی خلوت تر شده اما من خوشحالم.فلان شده اما من خوشحالم.
کاش اینقدر اصرار به بیان خوشحالی ات نداشتی تا من نگران حال دلت نشوم دوست عزیزم.

مثل مادری که داره قصه ی زندگی تک تک بچه هاشو از طفولیت تا اوج رشد میبینه.

مثل پیر فرزانه ای که هزاران قصه ی عجیب از زندگی ادما دیده.

دارم قصه ی زندگی دوستام و آدمای اطرافمو میبینم.

از لحظه ی درد تا لحظه ی آرامش.

از لحظه ی دویدن های بی امان تا رسیدن به توانایی فکر کردن به آرزوهای بزرگ.


حالا.هر آدم جدیدی که وارد زندگیم میشه.

وقتی از رنج و غصه هاش میگه.

وقتی از مشکلاتش با استادش میگه.

وقتی از تنهایی و بی عشقی میگه.


من همه قصه هایی که دیدمو یادم میاد.

همه کسایی که زا استادشون نالیدن اما الان تو فکر پیدا کردن یه شغل بهتر و پیشرفت بیشترن

همه اونایی که از بی عشقی و تاریکی تنها نالیدن اما الان تکرار هر روزشون شنیدن کلمه مامان یا بابا از دهن یه بچه چند ساله است.


دلم میخواد جای حرف زدن ذهنم رو مثل یه ایینه جهان نما بذارم روی میز و بگم ببین.

اینده ات رو ببین و اینقدر بی تاب نباش.

میدونم بی تابی از ترس دیر رسیدن و کم رسیدن و نرسیدن.

اما باور کن قصه ی هر کس با قصه ی کس دیگه متفاوته.

دیر میرسی گاهی.

تمام دست و پات تاول میشه گاهی.

اما نترس.

اینقدر نترس.

دندون به جیگر بفشار به صبر

به صبر جمیل.

صبور باش دوست من.



کی بود که دیشب از درد و خستگی خوابش نمیبرد چون شامش رو بعد از اخرین روزه تازه ساعت 1 شب خورده بود و دو شب قبلش روی هم 4 ساعت خوابیده بود؟

کی بود که قرص خواب خورد تا بالاخره 4 صبح خوابش برد؟

کی بود که وقتی از خواب پا شد دید ساعت وقتی که به زور از سفارت گرفته گذشته و دیگه وقتی نیست؟

کی بود که صورتش رو شست و تاکسی گرفت با قیمت خدا دلار رفت تا به اخرین ساعت باز بودن مکان برسه قبل ازینکه دیر بشه؟

کی بود که فهمید با همه محکم کاریهاش فتوکپی نگرفته و وقتی فتوکپی ها رو جور کرد در حالی که داشتن درها رو میبستن فهمید یه فتوکپی دیگه کم داره؟

کی بود که مسئول کنسولگری علاج نداشت خفه اش کنه؟

کی بود که وقتی اومد پول نقد رو بده به مسیول کنسولگری دید نصف پولش رو داده به راننده تاکسی و با خجالت به خانوم مغرور و ساکت صف بغلی گفت میشه یه کم پول بدی من بعد کارمون تو مترو برات کارت به کارت کنم؟

کی بود که عصر داشت با ای تی ام دانشگاه پول به حساب زنی میریخت که حتی نمیدونست مال کجای جهانه؟

کی بود این خدای برنامه ریزی؟


0. نمیدونم کار درستی که اینو با این عجله دارم مینویسم یا نه. 

دیشب خیلی خواب دیدم و صبح با سرگیجه از خواب پا شدم. شاید ناشی از خستگی همه روزهای اخر قبل از سفر و خستگی سفر و عوض شدن ساعت خواب و خوراک.

صبح داشتم توی اتاق دنبال شارژر میگفتم که روی میز چشمم به نامه مراسم ختم خورد.

رفتم کناری و آرام فکر کردم.

که همین چند هفته پیش با اسمش شوخی کرده بودم. گفته بودند اگر ما ایران نباشیم پذیرایی دفاعمان چه می‌شود و من گفته بودم بی خیال بابا اصلا عمه من میره براتون پذیرایی میکنه.

بعد گفته بودن پول شام امشب با کیه؟ باز به شوخی گفته بودم با عمه من.یعنی با تک عمه من.

پارسال ندیده بودمش. چون تابستان بود و چون من خانه آنها را دوست نداشتم. یعنی بچه ها و شوهرش را دوست نداشتم.استدلالم این بود که کلا فرهنگ خانواده شوهرش با ما فرق دارد و بچه هایش هم مثل آنها شده اند.

حالا قصه آن خانه و بوی عجیبش و حیاط کوچکش تمام شده بی اینکه من باخبر شوم.

حالا از آغوش مهربان سالی یک بارش خبری نیست دیگر برای همیشه.

گیجم. دلم میخواهد از مادرم بپرسم که چه ناگهانی در کمین بوده در این بی خبری و شلوغی زندگی. 

دلم میخواهد از پدرم بپرسم دلیل این سکوت بدتر از هر سالت چیست؟ بگویم که اینقدر مرا در باتلاق سکوت سنگینت غرق نکن عزیز من.

از خودم بدم بیاید یا نه؟

فعلا بی خبر وانمود کردن بهتر است. بگذار نپرسم تا بعد.


۱. پرسیدم.

جواب گرفتم.

پدرم با خستگی گفت عمه ات از زندگی سخت و شوهر بی عرضه راحت شد.وقتی که مادرم داشت میگفت که عمه ات زندگی شاد و خوبی داشت چون خودش دل شاد و آرامی داشت.

حالا همان طور که سر رفتن دختر خاله ام از پدر مظلومش منزجر بودم که مرد قابل ترحمی بود، از شوهر عمه همیشه پوکر فیس و خجسته دلم تا ابد خاطره دارم. خاطره اینکه عمه ام چه قدر عاشقانه خودش را به پای او و بچه هایش ریخت اما شوهر عمه ام هیچ وقت مردی نبود که دل زنی در کنارش قرص باشد.

حالا بیش از همیشه معتقدم که مرد باید مرد باشد. منطقی و محکم. نه مظلوم و قابل ترحم. نه بی خیال و بی مسئولیت و خجسته.نه مضطرب و همیشه در عذاب و اندوه اینده ی نیامده.

مرد باید با محکم بودن و مسئولیت پذیری دل خانواده اش را قرص کند و برایشان ابرو بخرد. حتی اگر رسیدن به رفاه و آسایش غیر ممکن باشد و دور و سخت.


توی خواب و بیدار گفت فلان مسئله نشدنیه.

گفتم چرا؟

گفت اگه قرار بود بشه تا حالا شده بود باقیش وقت تلف کردنه.


من درونا خیلی وقت بود که اینو فهمیده بودم اما در عمل و شنیدنش از دیگری برام مثل اماده شدن برای قطع عضو بود. من عادت کرده بودم به این خیال باطل.



۱. این اواخر قبل از آمدن، خیلی حساس شده بودم.حساس روی همه گیر دادن های ناشی از ملیت. هر جایی در کارهای اداریم گیر ایجاد میشد عصبانی بودم که حتما به خاطر ملیتم کارم گیر می‌کند.

امروز وقتی که از پول کپی ۴ تا کاغذ که ورقی ۷۰۰ بود دود از سرم بلند شد توی دلم گفتم انگار سر گردنه است که پول کاغذ درخواست مخابرات را من بدهم و آن هم ورقی ۷۰۰. قبل تر هم توی فرودگاه امام راننده تا مهراباد صد تومن خواسته بود و داد زده بود که شما خارج نشینها که خوب بلدید آنجا قانونمند باشید و حالا هم باید بی چون و چرا صد تومن بدهی. در بدو ورود به وطن به فکر رفته بودم که ایا واقعا راست میگفت؟ 

نه راست هم نبود زیاد. مسئله بی اعتمادی بود فرضم این لود که راننده های فرودگاه بی انصافند پس من هم چونه میزنم و قبول نمیکنم حرفشون رو.

سخته که نه توی خونت پذیرفته و مورد مهربونی باشی و نه بیرون از خونت.

 ۲. نکته جالب دیگه اینه که با وجود همه فشارهای اقتصادی ظاهرا زندگی خیلی از ادمای آشنای من بهتر شده. ماشین عوض کردن کار بهتری دارن. خونه بهتری خریدن. هر هفته تو عروسی و مهمونی و دور هم با فامیلا و آشناها. 

اما یه عده زیادی من رو زیر چشمی نگاه کردن و امروز یکی از همون آشناهای پولدار توی بازار رو برگردوند تا مجبور به سلام و احوالپرسی با من نشه. 

چون منی که یک عمر شریف درس خوانده ام و الان خارج نشینم و از همه مهمانی های فامیلی و زندگی امن گذشته ام شاید حق بچه های این جماعت را خورده ام و خبر ندارم. 

این بعضی آدم‌های بخیل و تنگ نظر.


شناسنامه من میگه که من اهل یه شهر کوچیک جنوبی هستم که خاک حاصلخیز و البته گنج خیزی داره.

من اما هر وقت که یادم میاد اهل این شهرم به فکر فرو میرم. 

پریروز واستادم تو حیاط و به شاخه نخل ها و پرتقالها و اکالیپتوسهایی که از دیوارهای دور و نزدیک سرک میکشیدند نگاه کردم و آسمان متفاوت اما کماکان زیبای دم غروب.

هرم گرمایی که دم غروب از زمین بلند میشد تا قدرت خورشید جنوب را به رخ بکشد حتی وقتی که خورشیدی نیست.

با خودم فکر کردم به هیجده سالی که درین شهر گذشت.

به همه ی یک هفته ها و یا چند هفته در سال‌هایی که بعد از هیجده سالگی این شهر را دیده ام.

همه روزهایی که شاد و یا غمگین تعطیلاتم را در آغوش این شهر گذرانده ام.

هیجده سال خیلی کم بود چرا که همین حالا دوازده سال ازان هیجده سال گذشته. اما هیجده سال عمیق بود.

توی بازار و خیابان که قدم میزنم حتما کسی هست که آشنا به نظر برسد و همکلاسی دبستان یا هم مدرسه ای باشد حداقل.لهجه کمی ملایم و شل این شهر. بوی تابستان‌هایش. حتی بوی درخت‌ها. رنگ آسمانش که حتما از روزهای دوری که کنج حیاط مکان امن قدم زدنها و درس خواندن های من بود.همه در ناخودآگاه من زنده اند.

حتی غمگینی سر شبهایش. غروبهای چهارراه سینما که وقت نوجوانی از بازار با دستهای پر از خرید به خانه میرفتیم با تاکسی‌های نارنجی. دور میدان میچرخیدیم و بعد خیابان ما شروع میشد.


امشب باز بی خوابی مهمان من بود. به آرامی به اتاقی که سال کنکور اتاق من بود رفتم. در کتابخانه شلوغش را باز کردم. وای از بوی کاغذ گرماخورده در هوای تابستان جنوب. پر شدم از ارامش بعد از اخرین امتحان خرداد و لذت خواندن کتابهای شعر و رمانی که از این و آن به دستمان میرسید. از رمان‌های فهیمه رحیمی و مجله های راه زندگی و خانواده و روزهای زندگی تا شعرهای شهریار و مشیری تا داستان‌های جلال ال احمد و جمااده. بعدها رمان‌های خارجی و کتابهای گابریل گارسیا و پائولو کوئیلو و .

از قصه کتاب خواندنی که از خواهر بزرگ شروع شد و با کتابهای من ادامه پیدا کرد تا حالا که کتابهای ما بین کتابهای عمیق ادبی و فلسفی برادر کوچک گم و گور شده اند.

به یاد شبهای تابستان برگشته از تهران، که اندره ژید میخواندم.

چشمم بین کتابها به کتاب سالاریها می افتد که عزیزترین دوستم برای تولدم داده بود تا به قول خودش یادش را در زندگیم جاودانه کند.


این شهر. این شهر کوچک دور که گاهی مرا سخت غمگین کرده. این شهر که اگر کسی از مردمش از من  بپرسد هیچ فرمول معینی برای وصفش ندارم. یاد این شهر و خاطراتش ‌ اثراتش تا ابد در من هست حتی اگر سهم زیادی برای دیدنش نداشته باشم. حتی اگر از دوری و کوچکی اش گاهی کلافه شده باشم. 

یاد روزهای کودکی و شیطنها و ترس‌ها و دورهمی های گرم فامیل و همسایه در حیاط بزرگمان در همین خانه با اتاق‌های قدیمی قبل از نوسازی.

یاد تابستان‌ها و جمع کردن بی امان عکس فوتبالیستها و بازیهای بی پایان توی کوچه تا دور دست‌ها بی ترس و واهمه از قصه های مدرن کودک آزاری.

یاد نوجوانی پر از وسواس و درس خواندن ها و کنجکاوی های مذهبی بی امانم.

یاد استرس سال‌های قبل از کنکور.

یاد اخرین روزهای قبل از بزرگ شدن دنیایم در اتاقی با موکت سبز علفی.

بعدها یاد برگشتنهای بی قرار و یا پر از ارامش و غرورم.

حتی یاد روزهایی که شاید با عشقی در قلب و رویایی در سر توی این خانه و کوچه قدم زده ام و‌ شب با رویای اینده ای شیرین سر به بالش گذاشته ام.

یاد کودکی ام که خانه مان پر از قانون و مقررات و نظم و قاعده بود تا امروز که تنها قاعده ی باقیمانده چای دم کردن قبل از آمدن پدر به خانه است.وقتی که همه خانه را کم رنگ تر می بینند این سالها.

یاد روزهایی که از شلوغی خانه از بچه های همسایه و فامیل و رفت و آمدهای مداوم خاله و عمو و دایی و . لذت میبردیم تا بعدها که شاکی میشدیم که درس داریم و چرا مدام خانه شلوغ است. تا امروز که انگار باید چند بار زنگ بزنیم و اصرار کنیم تا کسی در شلوغی روزش جایی برای دلتنگی ما باز کند و بیاید تا چشممان به دیدارش روشن شود.

از روزهایی که پدر و مادر قهرمان و یا حداقل رهبر مطلق خانه بودند تا حالا که خودشان دنبال قهرمان و رهبر می‌گردند در میان فرزندان قد کشیده و از نوجوانی گذر کرده شان.


با خودم فکر میکنم اگه روزی من غم یا مشکلی داشته باشم چه قدر روی کمک و همدلی تو حساب میکنم؟ چه قدر حرف زدن با تو آرومم میکنه؟ 

و جواب اینه که هیچ تصوری ندارم که تو میتونی مرهم باشی.

حتی دلم دیگه برات تنگ نیست.

فقط یادمه اخرین بار که دیدمت نگام نکردی. همونجور که سرت تو گوشی بود خداحافظی کردی و رفتی.

و این دل چرکین ترم میکنه.



گاه و بیگاه صدای گریه ی بچه همسایه میاد.

هر آن که تلویزیون خونه روشن بشه بی وقفه اخبار پخش میشه. صبح تا شب تمداران گزارش میدن از جلسه های بی پایان و مبهمشون.خبر از تلاش برای رفاه و آزادی بشر که قرنهاست به نقطه کفایت کننده ای نرسیده.یا حداقل به نقطه عادلانه و همه گیری.

چپ و راست پره از زوجای نو و کهنه و ادمای دم بخت.

پر از بچه های کوچولو و بغلی که به حرف اومدن یا نیومدن.

خبر از فلانی که پارسال ازدواج کرده و امسال داره طلاق میگیره.خبر از اون یکی که سه تا دخترش رو عروس کرده و همه دامادا رستوران دار و هتل دارن و دیگران موندن تو کف این شانس و اقبال.

فلانی شانسش امسال زده تو کاسبی و سه تا ماشین داره برای امورات مختلفش. بهمانی بی پول شده و افتاده به کارای کوچیک برای دراوردن یه لقمه نون روزانه.

خانوم فلانی خوش سلیقه است و کیف میکنی بری خونه شون یه لیوان شربت خونگی بخوری و زن فلانی با بد اخلاقی پای همه خونواده شوهرش رو از خونه شون بریده و شوهرشم برای پرهیز از بی ابرویی تن داده به شرایط.فلانی زنش حتی دست به قابلمه هم نمیزنه و بچه هاش یک سر از رستوران غذا سفارش میدن. 

اینجا پره از حرف.پره از دلگرمی و دلسردی. 

من اما تو فکرم که کتاب قشنگایی که تو لیستم گذاشته بودم ببرم یا نه؟ شایدم زودتر بخونم که نبرم با خودم که سنگینی نشه رو دستم.

من اما ادم این حرف و زندگی ها نیستم.من ادم این تکرار بی پایان خودم و قصه هایی ازین دست نیستم.

شاید زندگی واقعا همینه اما من نمیخوام که بشنوم این همه این قصه ها رو.


مادر و پدر خونه نییستن برای دو روز.

من موندم و برادرا.

درست عین تابستون قبل از کنکور من.

غذا پختن و زن خونه بودن افتاد گردن من.

رفتم تو اشپزخونه ای که من حاکمش نیستم و نهار و شام پختم.

پسرا اماده بودن که اذیت کنن و هی میگفتن امان از نهار امروز و دستپخت الهام.

و نهایتا گویا از هر دو خیلی راضی بودن و مهر تایید زدن بر آشپزی من اگر که یادشون نره بعدا.

نشستیم توی خنکایِ بی رمق خونه در گرمای بی امان تابستان و حرف زدیم بسی.

چه خاطره ها که زنده نشد.

هندوانه و کتاب و موسیقی و حرف و خواب.

درست مثل سال‌های دبیرستان.

همون قدر اروم و خالی.



توی فرودگاه نشستم و کمتر از دو ساعت مونده به رفتن.

سفر این بار کاملا چشیدن خانه بود.خانه و دیگر هیچ.

نه مهمانی و نه سفر و نه دور همی زیادی.

زیبایی خانه مزین به حضور علی و ارغوان بود.

چند روز اول علی برایم علی پارسال نبود. جمله های شمرده ی علی تبدیل شده بود به ور ور حرف زدن. معصومیت بچگی به شیطنت پسرانه. اما کم کم من هم علی جدید را دوست داشتم. علی عزیزی که کلاس میرفت و جمله های کوتاه انگلیسی میگفت. علی که حاصلش دست گاز گاز شده و بازوی دردناک من بود و دماغ قرمز و لپ های سرخ شده ی علی زیر بازی و مشت و لگدهایی که حواله هم میکردیم.

ارغوانی که یک دبه عسل خالص بود. ارغوانی که پارسال بغلی بود و حرف نمیرد و راه نمی رفت اما امسال شهد و شکر بود و بدو بدو و محبت و شیرینی و لطافت دخترانه.

و در اخر دیدار با دوستان کمتر دیده شده سال‌های قبل و رفتن به شریف بعد از سه سال. قورباغه ای که صورت داده شد نهایتا.


اول خونه رو پیدا کنم.

بعد بر اساس اون بلیت بگیرم.

بعد از بلیت گرفتن برم بلیت رو به آر.تی.جی دانشگاه نشون بدم.

بعد پول چینج کنم یا توی دانشگاه یا بیرون.

 

هر وقت رفتم دکتر دو تا کار دیگه هم بکنم.

یکی برم بپرسم میشه خط موبایلمو ساسپند کنم یا کنسل کنم؟

یکی هم برم ببینم میشه برای کردیت کارت بخوام که به ایمیل اطلاعات رو بفرستن نه به موبایل؟

 

 


1. قبل از سفر به خودم گفتم یادت باشه توی سفر بدو بدو زیاده.پس سبک برو سفر!

یادم نبود که سفر توی تابستون لباس رو خیلی کثیف میکنه و لباس زیاد لازمه!!! نشون به اون نشون که اینقدر شستم که دستام سابید و لباسا پود پود شد!

ازون ور دوستان در و داف همسفر حتی یه لباس تکراری هم نپوشیدن.همه هم پیرهن و شلوارک و

تازه کلی هوشمندی به خرج دادم که چتر نبردم.اخرش روز اول در اسمون پاره شد و بارون بارون.مجبور شدم یورو بپردازم تا یه چتر مزخرف بخرم.

2. کنفرانس یه پارتی هم داشت یه شب که با یه نمایش رقص قدیمی ایتالیایی شروع شد در فضای باز.با موسیقی عاشقانه ایتالیایی ادامه پیدا کرد و به یه رقص زیر نور و بپر بپر ختم شدمنم در حالی که دوستام تیپ زده بودن با مانتو شلوار اون گوشه اب پرتقال میل میفرمودم.

3. کلیساها و مراکز دیدنی مهم مربوط به مسیحیت عین مسجدا یه نفر دم در لباسا رو چک میکنهپوشیدن کلاه و استین خیلی کوتاه یا شلوار یا دامن خیلی کوتاه ممنوعه و بهشون یه پارچه میدن که ببندن دور خودشون

حتی گداهای اطراف کلیساها هم با حجاب گدایی میکنن که توجه و مجبت بیشتری رو جلب کنن.

4. ایتالیاییا خیلی دلقک و جوک هستن اصولا.درین حد که توی مترو میبینی دارن لهجه مرددم یه جای دیگه رو مسخره میکننیکی از کارای جالبی هم که دیدم این بود که چند بار یه آدمایی از کنارم رد شدن و گفتن سلام علیکم و وقتی من نگاه میکردم میزدن زیر خندهحال میکردن که تیری که زدن خورده به هدف و درست تلفظ کردن!!

البته شایدم عربای ساکن ایتالیا بودن.

5. توی بعضی از شهرای ایتالیا باید بابت اجاره کردن خونه مالیات دادیعنی خونه ای که ما میگرفتیم یه مبلغ اضافه ای رو دستی به عنوان مالیات به ازای تعداد افراد از ما میگرفت.

6. اگه با کردیت کارت خرید بیش از یه حدی بکنید میتونید توی فرودگاه مالیاتی که پرداختید رو دوباره پس بگیرید.

7. از ظاهر چشم بادومیا برمیاد که اصلا اهل دعوا نباشن.اما من به چشم خویشتن دیدم که دختره کره ای و هنگ کنگی سر اینکه هنگ کنگیه فکر میکرد کره ای بهش توهین کرده  براش کلاس گذاشته با هم قهر کردن و دختره هنگ کنگی از دماغش اتیش میزد بیرونمیگفت پولداره که پولداره چرا برای من رئیس بازی در میاره.

8. یه دختر باکلاس و شیک خارجی که همش کیف و لوازم ارایشی مارک داره و وقتی که بیرون میره هزار جور به خودش میرسه میتونه وسط حرف جدی و درد دل شما خیلی راحت باد شکم خالی کنه و به حرفش ادامه بدهمیتونه وسط جمع و مکالمه با صدای بلند این کارو بکنه.میتونه توی سکوت جمع این کارو بکنه و هیچ خجالت نکشه!!!!

9. از کل کلمات ایتالیایی 4 تا یاد گرفتم: سلام: چائوخداحافظ: چائو.تشکر: گرتسیا.آگوا: آبآلورا: ؟ صَبَح: ؟

10. مهماندارای امارات خیلی خارجی تر و اینترنشنال تر و خوشگل تر از مهمونداری قطر و کتی پسیفیک هستن.اما بسته جوراب مسواک چشم بند قطر خیلی به درد میخوره که امارات نمیده.بالشتاشم سیاهن یه کم.

11. یکی از دخترا گفت ااا فلانی الهام هم مثل تو ریبن میپوشه.دختره کره ای گفت اره چ.ن خیلی مارک خوش قیمت و ارزونیه.

عجب آدم کرمی هست این.

12. من بلیت یکی از جاهای دیدنی روم رو نداشتم و مجبور شدم جدا از دوستام تیو سف زیر گرمای داغ واستم یک و نیم ساعت تا بلیت بگیرم. یه دختر پسر بلوندی جلوی من بودن که هر وقت حوصلشون سر میرفت همو به شدت میبوسیدنحال خوبی داشتم توی صف و اون وضع و حالم :)))

13. من فهمیدم ادما تا اخرین تفاوتی که تو باهاشون داری رو میشمرن و بابتش ازت سوال میپرسن.

اگه بهشون بگی تو دین و کشور من فقط خوردن خوک ممنوعه و خوردن هر گوشتی حلاله و از ذبح حلال هیچ چی نمیگفتم.هی میگفتن خیلی سخته تو خوک نمیخوره که! 

دوست دوست ایتالیاییمون که اصلا نمیتونست انگلیسی حرف بزنه وقت خداحافظی تک تک دخترا رو بوسیدخیلی جالب بود.دخترا هم اولش تعجب کردن اما همه سریع با لبخند پذیرفتن و اجابت کردن.

دیگه خدایی بوسیدن مردی که فقط یه روز دیدیش عادی نیست.حتما اگه دست بدی بعد میگن چرا نمیبوسی.

14. اخرین نکته هم اینکه ازون روز که تو جرات و حقیقت از من پرسیدن از پسره اندونزیایی قلمبه خوشت میاد یا نه.خیلی متعجبم.بعدا هم دیدم پسراشون مواظبن به دخترا زیاد محبت نکنن که دخترا هوا برشون نداره و فک نکنن این عاشقشونه

یعنی تصور کنمیخواستم بگم شماها یه مشت بچه دبیرستانی طور با کاراکترای عجیبین.چی فک میکنن با خودشون ملت؟

15. آخریش هم اینکه وقتی با مردمی که همزبونن میرید سفر یا یه کار گروهی انجام میدیدخیلی وقتا به زبون خودشون بحث میکنن و تصمیم میگیرن اما فک میکنن که به تو هم گفته بودنبعدا حالا بیا و راضیشون کن که به تو نگفته بودن و به زبان خودشون حرف زده بودن!!!

16. و تامام

11. 


امروز چشمم رو توی شهری که مال خودمه باز کردم و حالم چیزی شبیه ادیسه است.

وقتی بعد از 15 سال جنگ و دوری از شهرش برگشت به ورودی شهر.

وقتی پیرمردی که نمیشناختش بهش یه لقمه نون و پنیر داد و ادیسه در حالی که اشکاش میریخت گفت پنیر.

 

حالا من راه که میرم فک میکنم دیگه لازم نیست با 8 تا خارجی برای راه رفتن و جای خواب و همه چیز هماهنگ باشم که همو گم نکنیم

حالا ازادم

ایتالیا خیلی متفاوت و جذاب بود اما سفر خستگی هم زیاد دارهخصوصا وقتی با فرهنگ متفاوت میری سفر.خصوصا وقتی اونا همه شبیه به همن و تو متفاوتیهمه تقریبا هم زبونن و تو متفاوتی

 

خدایا شکرت


روم هم تموم شد و الان دوبی هستیم.

روم شهر قدیمی و کمی کثیف و بسیار شلوغ. مثل همه شهرهای بزرگ با گداها و بی خانه های پراکنده. با زن‌های مسیحی با حجابی که اطراف کلیساها و در واتیکان گدایی می‌کردند.

من دلتنگم یا رد شدن از کنار خونه و خونه نرفتن هر بار اینقدر سخته؟

توی اسکرین بزرگ دارم دنبال کیت پرواز بعدی میگردم. زبان صفحه بین انگلیسی و عربی سویچ میشه.

یه پرواز داره میره اصفهان. یکی شیراز.

یه خانواده ایرانی دارن رد میشن. مرده به سبک مردای ایرانی در حالی که داره دختر کوچولوشو بالا پایین میپرونه میگه چه قد نازیم ما” و همزمان میگه خانوم حالا چه کار کنیم؟

من باید صبور باشم. باید برم تز بنویسم. باید برم یه تصمیم اساسی بگیرم.

 


سوار قطار.

در حال ترک شهری قدیمی و عجییییببببب در ایتالیا به سمت روم.

نمیتونم وصف کنم که چه حسی داشت اولین بار دیدن این شهر که دور تا دورش دیوار داره و اطرافش شهر جدیدو ساختن.

دقیقا همون میدون کارتون بچه های آلپ و هایدی.

حس میکردم تو دل تاریخ رها شدم و میترسیدم حتی.

مردم خوشحالاال.

حتی مردهای متلک گو.

سیاه پوستهای مهاجر.

گداهای سیاه پوست.

بی خانه های خوشگل و بلوند.

کارگرهای بور و زیبا و خوش تیپ.


دلم خیلی تنگه.

برای امنی و آرومی اتاقم که کاش وقت خسته رسیدن از سفر داشتمش هنوز.

برای خونه مون. برای علی و ارغوان خیلی خیلی.




حس نوشتنم نمیاد.اما ننویسم هم حرفام یادم میره.

الان توی قطار از فلورانس به شهر هم گروهیمون هستیم.
بقیه رفتن  ظهر و فقط من موندم و دوست اندونزیایی.
قطاری که مثل کارتونای بچگی از تو باغ و کوه رد میشهنه مثل قطار تهران کرمان که بیابون و بیابون.
ایستگاهای قطار دقیقا مثل همون که متیو رفت دنبال انه شرلی که ببردش خونه.
تاریکه و دیگه هیچ جا معلوم نیست
از وقایع خاص انسان شناسی این روزا این بود که تو گروهی که استاد نیست بچه ها راحت ترنتو موزه های فلورانس پر بود از مجسمه های و نقاشی های سنتی .
پسره با قیافه موشی که انگار اصلا جنسیت نداره یه ع و مرد در وضعیت عشقی فرستاده تو گروه و نوشته فلانی حسودیت شد به عکسه؟
بعد دیشب توی رستوران من دیدم بطری اب افتاده روی میز.گفتم بیاید جرات حقیقت بازی کنید
سوال ها حول محور این بودن که چند ساعت میتونی فلان کارو بکنی و ایا به هم جنست تا حالا ابراز علاقه کردی و
از من پرسیدن تو از فلانی خوشت میاد؟
ها ها.
تصور کن از یه پسره لپ لپی گوگول خنگول اسیای شرقی.پسره ی گرد قل قلی.
دقیقا چی شد همچین فکری کردن این سوالو از من بپرسن؟ دختره خنگ.
 
اینم بگم که اون پسره اسپانیاییی بعد ازینکه اونجوری جوابش رو دادم و با فاصله ازش نشستم گذاشت رفت و دیگه برنگشت؟
اینم بگم که از قد و بالای هر کی خوشم اومد فهمیدم با انگلیسی هست یا المانی.
اینم بگم که کلی گیفتهای کوچیک گرفتم از هر کمپانی که اونجا بود.
بقیه اش رو بعدا مینویسم
 
 

دیدن ادم خفن فیس بوک که با موهای صورتی و ابی و زرد و لباس چهارخونه ی ارغوانی با زنها میچرخید در جشن شبانه و از نتایج کارهای علمی اش بهره میبرد وقتی همه از گوشه و کنار از تیپ عجیبش عکس میگرفتند احتمالا.

حیاطی بزرگ پر از موسیقی اپرا و بعد رقص و نور افشانی.



امروز بسیار مستقل و آرام گذشت.

با غروبی بس زیبا.

چند تا چیز جالبش رو میگم تا یادم نرفته.

۱. دیروز توی افتتاحیه مراسم با چند نفر حرف زدیم.نکته جالب این بود که بدون اینکه کسی از من بپرسه تو اهل کجایی همه میگفتن ایرانیا فلان.همه میفهمیدن من مال کجام.

همونجا دو تا محقق یه شرکت بودن که توی سنگاپور کار میکردن و در اصل هم مال همون ورا بودن.خیلی مهربون بودن و یکیشون هم اومده بود ایران و خیلی میدونست در مورد ایران.بعد که با من و دختر هنگ کنگیه کلی حرف زدن و کلی مسخره بازی که شما ایرانیا همیشه میگین به من بگو پرشین نه ایرانی.

اخرش تو واتساپ و اینا همدیگه رو اد کردیم.

یکیشون به من پیام داد که سلام و این شمارمه.منم همونجا گفتم اوکی دیدم پیامتو.

توی راه بودیم که دیدم دختر هنگ کنگیه توی فضاست که میبینی چه قدر این اتفاق برای من میفته که پسرا بهم جذب میشن و شماره میدن.مثلا الان پسره گیر داده که من هتلم فلانجاست و هتل شما کجاست.برام لوکیشن فرستاده و


اون یکی که ایرانیا رو خیلی میشناخت به من پیام داد که یه دوست ایرانی دارم شریف بوده یکی فلان بوده چرا تو هنوز بیداری و جت لگ نمیذاره ادم بخوابه و منم ساعتی یه بار گوشیمو چک میکردم و یه نیمچه جوابی میدادم.

فکر کردم چه قدر ما متفاوتیم.اون پیگیرانه داشت جواب اون پسره رو میداد و رفته بود همه عکساشو نگاه میکرد که حتی دوست دختر داره اما دوست دخترش خیلی ازش هدیه و اینا میخواد و .

همینه که اون سرش شلوغه و هزار تجربه داشته و بنده هم با یه تجربه و نصفی اینجا دارم خزعبلات مینویسم :))


۲. امروز داشتم دنبال بچه ها میگشتم که بریم نهار.دیدم دوست ایتالیایی با همکلاسی کارشناسیش اومد.هم کلاسیش اسپانیایی بود.

در مورد فیلم اصغر فرهادی که جنوب اسپانیا بوده حرف زدیم و اینکه فرهنگمون شبیه هست و یه پسر بانمک پر انرژی که قیافه اش شبیه فیلمای کابویی بود بیشتر.

یه اقای ایرانی هم بود که از رو کارتش دیدم ایرانیه و چند کلمه انگلیسی حرف زدیم و گفتم منم ایرانیم!!

نشستیم همه نهار خوردیم و کلی حرف زدیم با اسپانیاییه.

خیلی بانمک و خوش صحبت و در واقع پر صحبت بود.خیلی هم راضی بود که اسپانیایی ها حتی از ایتالیایی ها هم راحت گیر تر و خوشحال ترن.

اخرش گفت تو غیر از درس و کارای علمی تو زندگیت چه سرگرمی داری. تا اومدم جواب بدم همه گفتن دوستمون گفت دیر شد بدویم بریم سر جلسه.

توی جلسه اسپانیاییه کنار من بود و گفت یادت میاد جواب منو ندادی؟

گفتم طبیعت گردی و ورزش.چند بار هم شروع کردم به یاد گرفتن زبانای دیگه که هر بار ولش کردم.

گفت من گیتار میزنم توی استودیو.

میخواستم بگم به قیافه ات گیتار الکتریک میخوره بیشتر.


نتیجه اینم اینه که وقتی اسپانیاییه اینقدر گرم و صمیمی بود و هی ور ور حرف میزد حوصلم سر رفته بودفکر میکردم کاش کمتر حرف بزنههیچ فکر نکردم که درین شرایط ادما سریع دوست میشن و شماره میدن و

بازم نتیجه اینه که خیلی قشنگم من

۳. چه قدر ایرانی اشنا دیدم که منو احتمالا نمیشناختن بابت تغییر وزن و قیافه ام درین سالها.

اما من میشناختمشون.دختر خوشحال ۸۳ ایادختر پرروی ۸۴ ایا


۴. غروب هم که اون رستوران ایتالیایی خوشحال با صندلی های توی محله.با غذای کاملا ایتالیایی.با پاناکوته.با صاحب رستوران خیلی بامزه و خیلی شوخ.که اخرش به همه دست داد و گفت میدونم تو دست نمیدی! 


۵. از من ناراحت نیستی نه؟ من که کار بدی نکردم.نه؟



قرار بود امروز که کار مهمی نداشتیم بریم پیزا.

اما دوستان اسیایی مثل گربه از اب و بارون میترسن و گفتن هواشناسی زده بارون.

یه قطره هم بارون نبارید و ما از صبح در مراسم علمی حضور به هم اوردیم.

در ساختمانی که انگار از دل تاریخ بیرون امده بود.

ظهر پیتزا خوردیم.من به گارسون گفتم انتخاب سخته چون تمام منو ایتالیایی هست.و گارسون گفت بله چون شما در ایتالیا هستین!!

عصر وقت قدم زدن دختر هنگ کنگی با من درد دلی کرد و گفت چون تو خیلی بالغ به نظر میرسی من به م باهات نیاز دارم.

و چنین شد که دوست شدیم.

غروب داشت میگفت که من خیلی با پسرا بودم و خیلی چیزا میدونم در مورد مردا.

گفت من اصلا دلم نمیخواد با مرد خارجی ازدواج کنم چون خونه برام یه پناهگاهه از همه خستگیای روز.نمیخوام هیچ جدال و بحثی به خاطر سو تفاهم های دائم فرهنگی بینمون به وجود بیاد.میخوام حس شوخ طبعیمو منتقل کنم و زبان اسیرم نکنه

گفت مردا رو فقط در عمل بسنج و  هیچ وقت با عقل و دیدگاه نه رفتارشونو بررسی نکن چون تو نمیتونی بفهمی مردا از چه کاری چه منظوری دارن.

این جمله اش خیلی نتیجه گیری خوبی بودمیشه این طوری گفت که در تمامی زمینه ها.

leave theory.just be more practical.just judge according to what people do not what they say.


پ.ن. یادم رفت اینم بنویسم که داشتم از دغدغه هام میگفتم و ازینکه زندگی با یه نفر دیگه ممکنه اسون باشه یا سخت باشه یا .

گفت "ببین دوست داشتن عجیبه.همه دنیا هم وایستن مقابل تو و اون اما تو و اون همو دوست داشته باشین همه سختی ها قابل تحمل.عشق خیلی عجیب آدمو قوی میکنه!!" شنیدن اینا از زبون یه دختر هنگ کنگی عجیب بود.


پ.ن. امشب استادی که قراره در استیت باهاش کار بکنم رسیده ایتالیا.احتمالا فردا وقت coffe break میبینمش یه جایی.حسم شبیه این دخترایی هست که مدتها از دور یه پسری رو دوست داشتن و حالا قراره ببیننش.یعنی میپسندمش.یعنی شبیه تصویرش هست؟ یعنی منو میپسنده؟ یعنی چی میشه؟




۱. ساعت ده و نیم به وقت ایتالیا.

ساعت ۴ صبح به وقت محل دانشجویی و زندگی من.

ساعت از نیمه شب گذشته به وقت وطن.

 

ایتالیای قصه ها.ایتالیای دولازلو.ایتالیای اسپاگتی و پنیر و پیتزاایتالیای سینما پارادیزو و فیلمهای عاشقانه و بعضا زیادی عاشقانه

 

مردمی به نسبت گرم و ساده داره.

نیمی از مردم و خصوصا زنها شدیدا زیبا.نیمی از مردم زیبا اما بسیار ریزه میزه.خصوصا مردها.

ایتالیای پر از مجسمه ها و سوغاتی هایی که بدن مردانه هستحتی در موزه های مربوط به مسیحیت و تاریخ

 

۲. ایتالیا با وجود اروپایی بودن کشور به نسبت ارزانی است. در مقایسه با سایر بخش های اروپا و در مقایسه با کشورهای گران دیگر.و من تازه میفهمم مردم کشورهای پولدار چه حالی میکنند وقتی به کشورهای ارزان میروند.

 

۳. وقتی با جمعی تماما خارجی به سفر میروید.حداقل در مورد دخترهای چشم بادامی.حسی که من دارم این هست که اگر دوست پسر نداشته باشند و یا به تازگی جدا شده باشند رفاقتی در کار نیستبرای یک دختر ازاد یک کشور اروپایی ازاد مثل اروپا یک جای مناسب برای پیدا کردن یک دوست پسر جدید و چه بسا بسیار برازنده و خوش تیپ هست

حتی همه جمعی که شما با متانت میانشان نشسته اید با هم سر و سر دارند و یا با هم راحتند.ان قدر که یکی از دخترها از پسرها میخواهد چک کنند فلان دانشجوی دکترای فرانسوی این سمینار را شرکت میکند یا نه؟ چرا که سرکار خانم ازین اقا و زمینه علمی اش خیلی خوشش می اید و این سفر سفری علمی عشقی است

برای همین دلم میخواهد سر به تن ان دخترک کره ای و ان دختر هنگ کنگی نباشد

 

۴. این دومین سفر کاری با گروه خارجیهاستبرای منی که تا ۱۸ سالگی از کرمان خارج نشده بودم و تا ۲۵ سالگی از ایران خارج نشده بودم و تا ۲۷ سالگی از اسیا خارج نشده بودم.

اما من به همین زودی خسته ام.

خدایا لطفا به سفرهای خانوادگی بیفزا و از سفر با غریبه ها بکاه

یعنی سفرهای کاری را به خانوادگی تبدیل کن اگر به صلاح است :-|

 

۵. الان همه خوابندمن در هال خانه ای در ایتالیا.کنار دو تا پنجره چوبی بزرگ.نشسته ام.نخواستم که بخوابم.

بیشتر نوشتنم می امد تا خوابیدن.نمازم هم ماندهباید بروم روی مبل نماز بخوانم وقتی که سجاده بزرگ نیاورده ام.

باشد که ارام شوم در اغوش گرم تو


من خیلی حساس و مرتب بودم.

حساس تر و مرتب تر شده بودم درین سالها.

اتاقم رو هر شب جارو میکردم.

تو تمام این سالها یه بار فقط سوسک خیلی ریز دیدم توی اتاقم و باهاش مدارا کردم چون هیچ وقت از زیر تخت در نیومد

 

حالا.من ۱۲ روز خونه به خونه با یه مشت خارجی جابجا شدم و روی تخت جدید خوابیدم و کل زندگیم تو یه چمدون بوده.

حالام که برگشتم هر شب یه جام.

یه شب دانشگاه میخوابم.

یه شب مهمونم خونه دوستام.

یه شب اتاق دوستم که رفته مسافرت.

امشب اتاق همون دوستم.

لپ تاپم رو گذاشتم روی میز و دارم فیلم ایرانی میبینم

یه سوسک دست و پا دراز با همراهی یه سوسک کوچیک تر اومدن که بیان بالا روی کیبور لپ تاپ

روی دیوار بغلم دو تا سوسک پشت هم دارن راه میرن.

روی دیوار جلوم سه تا سوسک ریز دارن در جا میزنن

روی ساعتم که روی میزه یه سوسک ریز نشسته

 

حالا جای هر شب دوش گرفتن هر وقت بتونم و وقت بشه میرم دوش میگیرم.

حالا جای هر روز مرتب کردن تختم هر شب روی یه تخت جدید میخوابم

حالا دیگه خودمم نمیدونم چی به چیه

متتظرم که یه هفته و اندی دیگه بگذره و من دوباره کم کم طعم زندگی پایدار رو بچشم

 


همین که دیگه سقفی برای خودت نداری و بی تابی که بری به سقفی برسی.

اما هی یادت میاد همه محبتها.همه ی دوستی هاهمه ی اشنایی هاهمه رو خودت ساختی ذره ذره.

با این در و دیوار خودت دوست شدی کم کم.

با درختا.با اسمون.

تو کشف کردی که میتونن خالی دنیات رو پر کنن

حالا که بسته شدی وقت رفتنه.

حالا وقت از نو ساختنهوقت از صفر شروع کردنه دوباره

اما این دیگه اخرشه.

این دیگه اخرینشه.

این غول مرحله اخره.

بعد ازون تو حتما ادم قوی تری هستی.


امشب شب آرومیه.

سردمه و کولر رو خاموش کردم و پتو رو انداختم دور شونه هام

دارم سریال ایرانی میبینم.

باید فردا یه کم نون بخرم.

باید برم بیرون دو تا سوال اداری طوری بپرسم.

بعد شروع کنم به خوندن اون کارای جدید تا ذهنم اماده بشه.

 

نمیدونم چی شده که این روزا چند نفر راجع به من سرچ کردن.

یکی امروز اومده میگه پس ته فامیلیت هم فلانهدو تا مقاله جالب هم ازت دیدم!!

حالا طرف عمران خونده.

اون یکی اومده میگه تو که مال مرکز فلان استان نیستی.تو مال یکی از شهرهاشیتو چه طور به ما نگفتی که دقیق مال کجایی؟

گفتم ببخشید شما مگه دقیق به همه میگید مال کجایید؟ 

گفت اسم خیابونتون چیه؟

گفتم مگه من میدونم اسم خیابون شما چیه؟

 

چنین است که آدما گیر میدن.

خیلی گیر میدن.

 


پارسال این موقع تازه از استرالیا برگشته بودم شاید.

خوشحال از موندن توی اتاق قشنگمسالی پر از ارامش و ثبات و اشپزی و رفیق بازی رو گذروندم.

و البته سالی که با اطمینان فکر میکردم هم یه انسان دوست داشتنی پیدا کردم و هم میدونم نقشه ام برای اینده چیه.

امسال.این روزها خسته از سفر برگشتم و خونه نداشتم.

با رفیقام خداحافظی کردم و میرم جایی که طول میکشه تا به ثبات برسم.

هیچ کسی رو ندارم که با اطمینان بگم میخوام همه عمرمو باهاش بگذرونم و البته هیچ نقشه قاطعانه ای هم فعلا ندارم برای اینده.

 


امروز قبل از ظهر از نیوجرسی به نزدیکترین متروی نیویورک رفتم و با اولین متروی جهان روبرو شدم.کاملا مشخص بود که قدمت این مترو بیش از صد سال هست. هیچ خبری از برد الکترونیک در داخل مترو نبود.

هر ایستگاه که مترو می ایستاد باید روبروی در را میدیدی که اسم ایستگاه چی هست و برون اساس عمل میکردی. 

کارت متروی یک ماهه گرفتم. کارتی که یه ورق نازک هست و من نمیدونم چه طور به عنوان کارت دائم میشه ازش استفاده کرد؟ درست مثل آسانسورهای ایتالیا که پدیده بودند. آسانسورهایی با یک در چوبی که به داخل باز میشد و یک در قفسی مشبک که هر بار باید با کلید بازش میکردی مثل در خانه برای سوار شدن و وقت پایین و بالا رفتن باید هر دو در اساسی قفل و بسته میشد تا آسانسور حرکت کند. آسانسورهایی در دل تاریخ.

و بعد مترو سواری به سمت پایین منهتن. متروی خلوت با مردهای آوازه خوان.

و بعد چرخیدن در کوچه های منهتن از ساختمانی به ساختمانی و ایمیل به ایمیل برای گرفتن کارت.

این بخش از منهتن خلوت و آرام بود برخلاف تصورم و بسیار آفتابی و گرم. اونقدر خلوت و آرام که کتعجب شدم چه طور ممکن است شبهای نا امنی داشته باشد؟ اونقدر آفتابی و گرم که این تابستان رکورد زیر خورشید راه رفتن و عرق ریختن را زدم.

در همین لحظات بود که سرم را چرخاندم و مردی را دیدم که بعد از دست به اب سر پایی گوشه خیابان داشت کمربندی را محکم میکرد. این بعد از طرشت و روم سومین بار بود که چنین چیزی میدیدم. درست مثل چندین بار در ایتالیا مرد سرش را بلند کرد و تا روسری مرا دید گفت سلام علیکم. با حالت متلک. همان طور که توی اینالیا تا دنبال رد صدای سلام علیکم میگشتم صدای خنده بلند میشد از به هدف خوردن متلک.

جا داشت بگویم سلام و زهرمار.چرا بعضی مردها فکر می‌کنند اگر موقعیت متلک گفتن را از دست بدهند امتیاز آن مرحله از دستشان می‌رود؟ واقعا چه لذتی داره این آزار روانی؟ یک مردی هم روی استوار رد شد و گفت زن زیبا!! 

 

یک تفاوت مهم هم در چراغ های راهنما بود. چراغ های راهنما صدا نداشتند و تنها دو علامت عابر و دست داشتند که روشن بود علامت عابر برای گذر عابر پیاده بود و دست برای توقف عابران بود.

 نکته جالب دیگر لهجه امریکایی هست. من هر وقت فیلم خیلی امریکایی میدیدم فک میکردم نوع هیجانی حرف زدن بازیگرها جز فانتزی های فیلم هاست. اما از دیروز توی فرودگاه فهمیدم این لهجه و تن صدای جالب یک واقعیت است. 

و فاز اول روز با دیدن استاد و آشنا شدن با دو دانشجوی گروه و اضافه شدن به گروه و دریافت کارت و افیس تمام شد.نکته جالبش دیدن فردی بود که تمام این مدت بابت پروسه اداری با من در ارتباط بود. فردی با اسمی نه و فامیل لودز!! تصور من دیدن یک زن میانسال امریکایی بود اما مرد جوانی را دیدم که میزش پر از نمادهای رنگین کنانی بود و دستش پر از دستبندهای رنگین کمانی. لوپز ایمیل‌های من یک مرد گی بود در واقعیت. 

منتظرم برای ورود به فاز دوم


دیروز ساعت ۱ و خورده ای بعد از ظهر رسیدم.

بعد از سفری ۱۵ ساعته به اندازه قطر کره زمین.به مکانی دقیقا با ۱۲ ساعت اختلاف زمان.

اینقدر روزهای قبل از سفر پر از درگیری و اضطراب بود و شب قبل از پرواز نخوابیده بودم که تمام طول پرواز رو خواب بودم.

نکته جالب پرواز یونایتد این بود که مهماندارها زحمت زیادی به خودشون نمیدادن.مهماندارهایی مسن بدون هیچ ارایش و طراحی لباس یا ظاهر چشم گیری. تنها یک نهار ساده برای ۱۵ ساعت سفر و یک اسنک کوچک.اخر سفر هم فرمودن که چون خلبان گفته بود پرواز خیلی ت داره خدمات کمتری دادیم و .

رسیدم.با همه قصه هایی که از لحظه ورود به امریکا شنیده بودم.واقعا هم ورود متفاوتی بود نسبت به کشورهای دیگر اما سخت نبود.

مهمترین نکته در مقایسه با سفرهای قبلی تپل بودن و بزرگ بودن و بلوند نبودن کارمندان فرودگاه و افیسرها بوداما نکته بارز مشترکی در قیافه ها ندیدم

بعد هم خرید سیم کارت.از مردی که پرسید خواهرم مسلمانی؟ و من با ترس گفتم نه.به این معنا که به شماربطی نداره! 

بعد گفت خواهرم الحمدلله که من مسلمانم از مادری ایرانی و پدری هندی.

چنین بود که در بدو ورود ضایع شدم به شدت.

بعد تصمیم بین اوبر و تاکسی و منتظر ماندن برای اوبر

و نهایتا راننده ای سیاه پوست اما بسیار خوش صحبت.که از ت و شورع به حرف زدن کردن و به هم رشته ای بودن و وم وجود علاقه برای موفق شدن در کار ادامه یافت و با سوال در مورد متاهل بودن و نبودن من ادامه پیدا کرد و با توضیح در مورد فلان پل معروف نیوجرسی و تفاوت های کالیفرنیا و نیویورک ادامه پیدا کرد.

و بعد باران اخر تابستان شروع شد و در اسمون پاره شد.

وقتی از ماشین پیاده شدم انگار رفتم زیر شیر اب.

با لباسی اب چکان و چمدانهای خیس وارد خانه دوست ایرانی شدم و راننده سیاه پوست واقعا لطف کرد.

 

من از کشوری که تنها یک حسینیه کوچک بای پاکستانی ها دارد وارد شهری شدم که چندین مسجد و مکان سخنرانی برای مشاهیری چون سروش و صدر و بقیه دارد.

از جایی که امنیت ساعت سه شبش حتی زبانزد است وارد جایی شدم که صاحبخانه در بدو ورود از کثیفی متروی مرکز شهر و دعواهای مست ها در ساعات شب و اخر هفته برایم حرف میزند.

ساعت ۷ عصر خوابیدم و ساعت ۳ شب بعد از دیدن هزار خواب از هم کلاسی های قدیمخانواده و سایر اعضای جهان از خواب پریدم.

کنون در ساعت ۴ صبح دارم وبلاگ مینیسم و از سردرد به خود میپیچم

فردا روز خاصی خواههد بود

و این چند ماه هم

 


۱. ازمایشگاه اینجا توی یه ساختمونه توی منهتن.طبقه ما تماما شیشه ای هست.اتاق استادا.دفتر ما.

به من یه اتاق شیشه ای دو نفره دادن که عین موجود ازمایشگاهی نشستم وسط سالن توش شیشه.دورم هم پر اتاق شیشه ای.

یاد اولین بار میفتم که رفتم هنگ کنگ.یادمه برام عجیب بود که همه ساختمونا کف پوش دارن و چند تا استاد با هم یه ازمایشگاه بزرگ دارن.خیلی به نظرم به هم ریخته بود اما بعد یه مدت وابسته شدم به تمیزی و نقلی بودن میزی خودم.خونه کوچیکی که برای خودم ساخته بودم.

قبل تر توی شریف اتاقم طبقه هشتم و رو به برج میلاد بود.ازمایشگاه تمیز و لاکچری خفن ترین استاد دانشگاه.

۲. امروز وقتی از متروی شلوغ نیویرک بیرون اومدم.از پارک واشنگتن رد شدم.اینقد ادمای مختلف تو پارک بودن که نمیشد فهمید کی مال کجای زمینه.همونجا یه سنجاب دیدم زیر یه درخت بزرگ که قاتی پرنده ها داشت دنبال خوراکی میگشت.منم سنجاب دیدم و سنجاب ندیده نموندم.هر چند سنجابش خاکستری بود.

۳. به کسی که از هنگ کنگ اومده نگید اون محله که پر از اسمون خراشه!!! اینا که واسه شما اسمون خراشه واسه ما خونه ویلایی حساب میشه!

فعلا همین.


اقای کازویا.

من فک میکردم امروز اسبابم رو برمیدارم میارم تو اتاق کوچیکی که مال خودمه.اتاق سفید نارنجی با کف چوبی.

اما تو گفتی که مستاجر قبلیت میمونه.

این شد که من نشستم و دارم اهنگ بندری گوش میدم و به روح امواتت که نه اما به خودت لعنت میفرستم.

خیلی خری

 


۱. اینجا توی نیویورک داشتن لباسشویی قدغنه توی خونه.همه باید از لاندری استفاده کنن

۲. اینجا کسی شماره خودش رو تو هیچ سایتی نمیذاره.چون سایتا از شماره برای تبلیغات و استفاده میکنن.بنابراین همه از گوگل یه شماره میگیرن که اون همه شمارهای مشکوک رو براشون بلاک میکنه یا بهشون میگه اینی که زنگ زده مشکوکه یا نه.

۳. اینجا همه روشهای هوش مصنوعی دارن امتحان میشن و استفاده میشن.خیلی از کسایی که زنگ میزنن در واقع ماشینن با صدای ادم.تازه اگه بهشون جواب بدید از صداتون برای بهبود خودشون و مزاحم فرد  دیگری شدن استفاده میکنن.

۴. اینجا خیلی عادیه که بهت بگن از گوگل تا محل کارت چند دقیقه است؟ منظورشون ساختمان مرکززی گوگله!

۵. اینجا وقتی توی سایتای انلاین دنبال خونه میگردی یه سری بهت پیام میدن که من یه مدته اون سر امریکا زندگی میکنم و نمیتونم بیام خونه رو نشونت بدمفعلا یه بیعانه بده تا بیام و اگه نپسندیدی بهت برمیگردونم بیعانه رو. برای همین هر وقت صاحب ملکی ایمیل طولانی بزنه کسی ایمیلش رو نمیخونه چون میدونن داره قصه میگه برای پول گرفتن.

۶. اینجا همه چیز سفت و سخته.تو نمیتونی با اپل ایدی که تو یه کشور دیگه گرفتی یا کردیت کارت یه کشور دیگه از اپل استور چیزی دانلود کنی.تو باید کلی اطلاعات کامل امریکایی پسند از خودت بدی به گوگل و اپل و . تا بتونی توی امریکا از سیستم استفاده کنی.

۷. اینجا اگه فیش حقوقی با دریافت ماهانه چهار برابر اجاره خونه ارایه نکنی اجاره دادن خونه بهت غیر قانونیه.مگر اینکه ضامنی پیدا کنی که این شرایط رو داشته باشه.

۸. اینجا هر روز که بیرون میری ممکنه خیلی چیزای عجیب ببینی.تبلیغات لباس زیر با مانکن واقعی که پشت ویترین هر کاری میکنه تا مشتری جذب بشه. ادمی که گوشه خیابون جیش میکنه.کسی که توی بزرگراه دنده عقب میره وسرش درد میکنه برای قانون گریزی.کسی که وسط خیابون لباسش رو درمیاره. 

من هنوز خیلی ازینا روندیدم اما شنیدم از دیگران.

۹. اینجا کتابهای تربیت فرزند توسط والدین هم جنس در دسترس هست!

۱۰. اینجا تربیت فرزند از سن بلوغ به بعد اسان است؟! گمان نمیکنم.

۱۱. اینجا به راحتی میشنوی فلانیاون اقاهه تو جلسه قران که رییس کل فلان بخش گوگل یا اپله.

۱۲. اینجا وقتی میپرسی خانوم فلانی شوهرش چی کاره است.به راحتی در جواب میشنوی که ان ساله کارمند سازمان ملل هست!!

 

و نتیجه اینکه اینجا.سرزمین عجایب.با ما باشید


امریکا قلق های خاص خودش رو داره و ادبیات خاص خودش.

حالا رسیدم به مرحله خونه اجاره کردن.

باید از طریق سایتها و انلاین کار  رو جلو ببری.

از بین همه تبلیغ های توی سایتها ممکن است چند نفر باشند.

محله ها بعضا نا امنند و باید میزان جرم در هر محله را هم چک کنی قبل از اجاره کردن!

همه از تو یه فیش خاص حقوق سالانه و نمره ی کردیت کارت میخواهند که بدانند پرداخت اجاره تضمینیست

خانه ها ماشین لباسشویی ندارند چون لباسشویی غیر قانونیست و همه باید لباسها را به خشکشویی های بیرون بدهند.

و چنین است که من امروز خسته ام.

و طبق معمول همه روزهای سفرروزهای ترمینالی و راه اهنی و فرودگاهی.

طبق معمول همه روزهای غریبی و تازه واردی و بی سقفی.

باید بگویم که لعنت به تو که نیستی.

اگر تو بودی هی داخل و خارج وطن من با غریبه ها هم نشین نمیشدم.

اگر تو بودی من با یه عقل تصمیم نمیگرفتم.من با یه قدرت جسمی نه کار نمیکردم.

فعلا همین.

 

 


دیروز عصر با دوست ایرانی به سمت جشن عید غدیر ایرانیها حرکت کردیم.

خانه های پایین نیوجرسی عین همان خانه های فیلم هالیوودی قشنگ ها هستن.بزرگ.با سقف شیروانی و حیاط داربا فاصله از خانه های اطرافاصلا یکی از نکات خانه اجاره کردن این هست که میخواید خونه تون چسبیده باشه یا جدا از خونه های اطراف.همون خونه هایی که گاهی دم غروب گوزن و اهوها میان تو حیاطشون.

رسیدیم به مهمانی خانواده ای جوان و مذهبی و قاعدتا تلاشمند که شغل و زندگی این چنینی داشتند.

حس مهمانی های مذهبی های پولدار شبیه هم است انگار.

درست حس حسینیه حاج. تهران را داشت که با سرویس دانشگاه میرفتیم خانه اعیانی شمال تهران که در ایام مذهبی وقف امام حسین میشد کاملا.حتی بعد از مرحوم شدن حاج اقا و حاج خانوم کماکان به درخواست مردم و علاقه وارثین مراسم ها ادامه داشت.حاج اقا از تاجرها و بازاریون قدیمی تهران بود انگار.ادمهای شیک و پولدرا و زیبا پیچیده در لباسها و چادرهای براق و شیک و گران قیمت جمع میشدند دور هم.دیشب در خانه ای بزرگ بودیم که میشد توی هالش مهد کودک راه انداخت.باقیش بماند.

ایرانی هایی که دیدم ادمهای معمولی بودندداشتند از شلوغ بودن کانادا و پر از ایرانی بودنش حرف میزدند و سایر موارد

حالا که فاز اشنایی با دانشگاه و جمع انجام شد میرویم سراغ فاز بعدی.


الی بانو تا لنگ ظهر خوابید.

با چشمای نیمه باز گوشیش رو نگاه کرد و باز خوابید.

الی خانوم قورمه سبزی رو بار گذاشت و تمام در  و پنجره ها رو باز کرد تا بوی قورمه سبزی کسی رو اذیت نکنه

گل گاوزبون و گل سرخ رو ریخت توی قوری و دم کرده درست کرد.

الی خانوم زیر قورمه سبزی رو خاموش کرد و اماده شد و رفت بیرون.

توی هوای دلنشین پاییز قدم زد و بین جمعیتی که رژه خیابونی رو نگاه میکردن واستاد

بعد رفت چند تا فروشگاه جدید رو نگاه کرد و محو طرف و رنگ لباسای کیت اسپید شد و برای صاحبش فاتحه خوند.

و بعد با یه کیف و یه دست بند به اشیونه برگشت

الی خانوم توی فکره که فردا بمونه سر درسش یا بره موزه مادام تسو و اون کلیسای خوشگل رو ببینه.

و چنین محو در زیبایی جوانی و پاییز.

و شکر بابت این آرامش بعد از حضیض.

یادم باشه خانومه دیشب نگام کرد و گفت مثل همیشه خوش لباس و زیبا.

 


۱. در ایران نبود امکانات سبب ازمون و خطا و حل مشکلات با کمترین امکانات میشه و همین دلیل بهتر بودن تجربه پزشکان ایرانی نسبت به پزشکان سیستمهای پر امکانات هست.

۲. سیستم های سرمایه داری به سمت اسراف میرن و براشون اسراف قابل قبوله چون در سیستم سرمایه داری باید مصرف به نهایت خودش برسه تا تولید بچرخه و برای همین مهم نیست اگه اون مصرف در راه درست باشه و یا اسراف.

۳. در امریکا اختلاف طبقاتی امر پسندیده ای هست و باید بعضی محله های فقیر تر باشند یا برخی مشاغل کم حقوق باشند تا ادمها برای بالا کشیدن خودشون بیشتر تلاش کنن و برای سیستم بیشتر کار کنناین اختلاف طبقاتی در اروپا کمتر هست و همین سبب فشار کاری کمتر هست.

۴. در اساس نامه های امریکا ادیان مختلف و ازادی عقاید پذیرفته شده و برای همین امریکا نسبت به جاهای دیگه با استقبال بیشتری مواجه هست. مثلا وقتی شما برای عمل به بیمارستان برید از شما میپرسن که از نظر دینی و اعتقادی چه شرایط و محدودیت هایی داری و کاملا طبق اون با شما رفتار میشه. میتونی کلاه و چیزای دیگه برای پوشوندن سرت هم بگیری در صورت امکان و اجازه ندی انترن های مرد برای اموزش بیان بالای سرت. 

۵. اگه خدا ادمای خوب و با سخاوتی رو سر راهتون قرار بده این میشه که وقتی هنوز دو ماه هم نشده که یه جایی ساکنید شب میرید عیادت یه ادمی که همه عمرش ساکن خفن ترین جای امریکا بوده.همراه دوستایی که هر کدوم کلی ادم حسابی ان. 

اگه خدا ادمای بخیلی رو سر راه شما قرار بده.بعد از چند ماه ست توی یه کشوری شب عید همه ایرانی ها و حتی دوستان نزدیک شما جمع میشن توی مهمونی و شما روحت هم خبر نداره و میشینی کنج اتاقت دل تنگت رو بغل میکنی.

خدایامن زیر این سقف بزرگ که میگن همه جا یه رنگه.تو رو میخوام و ادمای مثل تو روکه این اسمون تیره میشه اگه اونی بشه که نباید.

 


۱. شهر داره پر میشه از جونور های هالووینی.از مترسک و اسکلت و کدو تنبلای بزرگگگ

۲. سه روز تعطیله.نصف روز برم خرید.موزهپارک.انشالله.

۳. انتظار گاهی کشنده نیست اما ازار دهنده است.امروز زخمش بی درده اما فردای دور دردناکه و چرکی

۴. صدای این خواننده جدید که اسمش هنگامه برچی هست رو میشنوم و یه جایی انتهای قلبم میلرزه

۵. موهامو شاخه شاخه میکنم و میریزم توی سطل اشغالی که کنارمه.و چه قدر این کار لذت بخشه

۶. بعد از مدت ها IP کسایی که میان وبلاگمو میخونن رو نگاه میکنمهمه امریکان که احتمالا اثر یا سایتای لود کننده وبلاگه.این وسط چند تا اروپا و چند تا شهر ایران و هنگ کنگ و یه پراکسی عمومی ناشناخته

خیلی سخته فهمیدن اینکه نباید یه سری قول ها رو بدی چون مثل روز روشنه که پاشون واستادن کار سختیه؟ دلم بسوزه یا حالم به هم بخوره ازین همه گیجی و خود نشناسی

 


یه وقتایی ادای ادمای دنیا دیده یا جسور و پر جرات رو در میاری که در واقع از خودت محافظت کنی.اما یه روزی یه جایی تو یه موقعیتی دستت برای خودت رو میشه که چه قدر معصوم و کوچولوییکه تهش هنرت اینه که دیگه سادگیت از چشمات نمیزنه بیرون اما اونقدری هست هنوز که تا میای راحت حرف بزنی انگار یه قلب شفاف رو گذاشتن وسط بحث.بی پرده بی غبار.

 

 

پ.ن. یادم باشه امروز یه حرف حال به هم زن شنیدم و دو تا حرف از سر غرور

 

 

 


با چیزی که همه عمر سایه اش روی همه رویاها و تصوراتت بوده چی کار باید بکنی؟

با اون امّایی که پشت هر خیال و آرزویی هست.

باهاش چی کار باید کرد؟

با این ترس مزمن و رونده.

با این حسی که زیر پوست زندگیت دویده از اولین روز هوشیاری تا حالااز اولین روز بودن تا اینده

با خودت که مقصر نیستی چی کار باید بکنی؟

 


غروب سر راه رفتم ببینم فروشگاه کنار دانشگاه کیف میف حراج نکرده

کیف دلخواه رو پیدا نکردم اما چشمام یه چیزی دید که دلم از کف رفت!!!!

یه صندل بندی پاشنه متناسب قرمززززز

البته قرمزش یه کم فسفری نارنجیه اما همه چیزش میزونه.

یه تخفیف اساسی هم خورده بود.

چنین شد که خسته اما با چشمای قلبی کفش زیر بغل برگشتم خونه و ممکنه امشب تا صبح از ذوق خوابم نبره.

من دو ساله هر صندل قرمزی که میبینم دلم میلرزه.

اخ جون و پاخ جون :))


باید میرفتم یه کیف بزرگ میخریدم که لپ تاپم توش جا بشه.

اما تنبلی لذت بخش تر بود و خوابیدم به غایت تا لنگ ظهر.

عصر داشتم یه فیلم از مرلین مونرو میدیدم که بازم رفتم خوابیدم.

چشمام رو که باز کردم ۳ ساعت گذشته بود.

باقی فیلمو دیدم.

دلم نمیخواست درس بخونم.

وقتی میگن عجله کن و درس بخون استرس میگیرم و دیگه درس نمیخونم.

یه عمره اخر هفته ها بیشتر از طول هفته ها درس خوندم.خسته شدم دیگه.

امیدوارم ماجراهای جالب و بدون اعصاب خوردی در راه باشه.

هزار کار دارم توی لیستم که حسش نیست که انجامشون بدم.

کلی کار اداری.نوشتاری.درسی

زمستونه.وقت خوابه نه بیداری.

 


خدایا شکرت بابت خواب ارومم.

خدایا شکرت بابت مهربونی صاحبخونه.

خدایا شکرت که توی سرمای افتابی عصر پاییز قدم زدم و نوک دماغم قرمز شد.

خدایا شکرت که الهه خانوم کلی در مورد تاریخ نیویورک برام حرف زد.در مورد تربیت بچه توی قلب امریکا.

خدایا شکرت که غرب نیویورک و زیبایی هاش رو دیدم.

خدایا شکرت بابت دین اون کلیسای خیلییی قشنگ.

خدایا شکرت بابت قدم زدن توی شب پاییزی و راک فلر.

خدایا شکرت که کلی میوه خریدم

خدایا شکرت که اتاق کوچیکم گرمه.

 


چشمات کجاست؟

میخوام توی چشمات نگاه کنم

میخوام گفته و نگفته رو از چشمات بخونم

میخوام از خودم و خودت به اغوش تو پناه ببرم

از خودم که فقط اندازه یه قدم جلوتر رو میبینم اونم اگه حواسم خیلی جمع باشه و همه چیز رو روال سابق باشه.

از خودم که با همه جدیت و منطقی بودنم دستی دارم در سهل انگاری و خوش خیالی

از تو که نمیدونم گاهی که توی سرت چی میگذره؟

از تو گاهی میترسم اگه منو یادت بره تو شلوغی دنیا

من میترسم.

من یه ذره میشم و گم میشم تو شلوغی دنیا.

له میشم تو شلوغی دنیا.

نابودی که هیچ.به قهقرا میرم اگه ولم کنی به حال خود

 

پ.ن. همه ی دنیا نمیدیدن منو.من کنار تو تماشایی شدم


دیشب یه قورباغه رو قورت دادم و امروز صبح هم یکی دیگه رو.

اگه امشب هم یه قورباغه رو قورت بدم و فردا صبح هم اون یکی دیگه رو قورت بدم.

میمونه دو تا قورباغه دیگه که باید به مرور زمان قورت بدم.

یه کار اداری هم هست که باید برم زودتر انجام بدم تا دردسر نشده

 


گفت توی نظر من تو یه دختر با حیا و محجوب.صادق و معصومی.تو خیلی عالی هستی

اما اگه با من زندگی کنی باید همه برنامه هات رو عوض کنی.

منم گفتم من نمیتونم برنامه هامو عوض کنم و خداحافظ

و سلامی نو به تنهایی بی انتهای الهام بانو

 

 

پی نوشت: جناب دشمن دیروز.مهربون امروز.دیگه هرگز هرگز هرگز برای من کامنتی نذارید و پیامی ندیدتو رو به خدا بذارید تو حال خودم باشم


۱. حیف اون همه پول که دادم برای موزه مادام تسو که کلش چار تا مجسمه بود.خاندان سلطنتی انگلیسرییس جمهورای امریکا.چند تا از بازیگرای هالیوود.چند تا از ورزشکارای امریکا.چند تا از مبارزای جهان.

۲. خانومی که بلیت میداد گفت میشه ناخونات رو ببینم؟ گفتم بیا ببینگفت واااای خدای من چه طوری تونستی اینجوری بلند بذاری؟

حالا من دو هفته است ناخونامو نچیدم بدون هیچ مراقبتی.

من اگه یه روز ببینم اونی که پدیکور و مانیکور رو این طور مثل نون شب برای مردم واجب کرد واقعا به هوش و قدرت تبلیغاتیش احسنت میگم که یه همچین چیز مسخره و غیر واجبی رو این طور عمومی کرد

۳. رفتم کلیسا خوشگله.مراسم تموم شده بود اما جا به جا مردم نشسته بودن به دعاهر کس توی خودش بود

منم دلم رو برای تو اوردم و یه گوشه روی صندلی نشستم.برای تو که همه جا هستی

۴. ادم عادت میکنهبه همین زودی وقتی میبینم یه چیزی بیست دلاره میگم خوبه. فقط بیست دلار.

چیزی که این ذهنیت رو به ادم میده مقایسه هر وعده غذا در یک کشور با قیمت هر چیزی هست.وقتی کمترین قیمت هر وعدا غذا در نیویورک ۱۰ دلار هست ۲۰ دلار چیز زیادی نیستحتی اگه تو کشور من بشه ۲۰۰ هزار تومنحتی اگه تو کشور قبلی که بودم بشه ۲۰۰ دلار.

۵. مالیات نیویورک نزدیک ده درصد هست.یعنی شما اب هم بخوای بخوری بلیت بخوای بخری هر کار بخوای بکنی ده درصد میاد روش.ده درصد خیلی زیاده به نظرم

 


دیروز عصر خوابیدم و ساعت ۹ شب پا شدم! 

و چنین تا ساعت ۴ صبح خوابم نبرد و اول هفته رو خیلی تلو تلو خوران و لنگ ظهر بیدار شدم و ماشالله به من.

سر بحثا و اتفاقای این مدت اعصابم خورده زیر پوستی.

ناامیدم از همه ارتباطات دوستانه ای که داشتم

من از دوستایی که توی کشور قبلی داشتم جز یکی دو تاشون دیگه علاقه ای به بقیه ندارمدقیقا همون یکی دو تایی که هی وقت دوست نزدیک حسابشون نمیکردم ولی روزگار باید به من بفهمونه همونا از بقیه عادل تر و قدردون تر و نرمال تر بودن

این روزا بیشتر از هر چیزی یاد نصیحت یکی از استادا میفتم

یکی از دانشجوها داشت تو گروه توضیح میداد که به خاطر دوست دخترش باید حتما زودتر بره فلان کشور و برنامه هاش رو عوض کنه و

استاد گفت خیلی زوده که مسیر رشد خودت رو بابت کسی بخوای این طوری رها کنی و عوض کنی.

استاده حرفای الکی هم زیاد میگفت اما اون بار یه چیز خوب گفت.

گفت وفادارترین در حق تو خودتی و توانایی خودت

اولویتت رو بذار رشد خودت.قوی شو چه از نظر روحی و درونی و چه تو کار و علم و اجتماع

 

حالا من بیشتر ا زهمیشه با پوست و خون و جونم این زهر تلخ اما حقیقی رو دارم باور میکنم

همه چیز گذراست برای تو الا خودت

همه محبتایی که حتی اگه تو رویایی ترین و بالغانه ترین حالت ممکن هم باشن.کی میتونه بگه که ادمیزاد پر از عقده ها و نکات پنهون نیست.که ادمیزاد موجودی هست که عوض میشه.که دچار یکنواختی میشهکه خدا میدونه پشت هر تصویری چه واقعیتی نهفته از عقده ها و خاطره ها و لایه های پنهانی که حتی خود طرف هم نمیدونه

چه برسد به اینکه محبت بالغانه و غیر خودخواهانه ای من نمیبینم اصلا توی دنیا

که حتی همون محبت مادر به فرزند هم به هزار امیده.که مادرت هم ارزوی یه فرزند موفق داره که سربلندش کنه نه اینکه اسیرش کنه

 

برای همینه که دیشب خوابم نبرد بس دلم میجوشید از بی وفایی و بی ثباتی دنیا

با یکی از همون معدود دوستای باقیمونده تلفنی حرف زدم و هم نظر بودیم توی خیلی چیزا و حال دل جفتمون خوب و راضی نبود

امروز هم تو زنگ زدی و گفتی دلت گرفته از زندگی.گفتی فقط میفهمی حال دلت خوش نیست.

باید برم با چن نفر حرف بزنمحداقل بخشی از این نگرانی رو کم کنم

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها